365day: 3
ولی معلوم نبود اگه فرار کنم چ بلایی سرم میاره ذهنم درگیر این بود که چیکار باید بکنم تا ازین مخمصه نجات پیدا کنن ولی مشکل اینجا بود هیچی به ذهنم نمیرسید نمیدونستم چیکار کنم
اصن ازکجا معلوم حرفاش دروغ نباشه شاید بخواد بازیم بده یا شاید از دشمنای بابام باشه و بخواد بلایی سرمن بیاره
سردردی که بخاطر میگرنم بود از یطرف و این اتفاقاتم از یطرف بهم حمله ور شده بودن
بیحال رو تخت دراز کشیدم و به این فکر میکردم که چرا اینقد بدبختم ولی متاسفانه جوابی براش نداشتم
*
با صدای بازشدن در چشامو بازکردم خوده عوضیش بود
کوک: بهبه خانوم بیدار شد بلاخره صبحت بخیر
ی نگاه از پنجره به بیرون کردم
هانا: اخ ولم کن
اینو گفتمو پتورو روی سرم کشیدم
کوک:پاشو بریم شام حاظره
هانا: نمیخورم
کوک:زودباش
پتورو کنار زدم
هانا: میگم گرسنه نیستم
نزدیکم شد و موهایی که توی صورتم ریخته بودو کنار زد و گفت
_باور کن نمیخوام اون روی خشنمو ببینی پس پاشو
هانا: نه که الان خیلی اروم و مهربونی، زورگو
در جوابم فقط خنده ای کردو گفت
_تا10دقیقه دیگه نیای اتفاقی که نباید و ازش ترس داری میوفته دیگه خود دانی
منظورش چی بود ازخیلی چیزا میترسیدم دقیقا کدومش این چرا اینقد مرموز حرف میزنه از کجا میدونه من از چی میترسم
با دست به راهروی باریکی که انتهای اون حموم بود اشاره کردو گف
_ازینجا که بری سمت راست هرچی بخوای هس اینقدم حرف نزنو زود بیا
اینو گفتو رفت خدایا منو از دست این نجات بده
پاشدم و طبق گفتهش همونجایی که اشاره کرده بود رفتم
کلی لباس از رنگا و مدلای مختلف کفشایی که جای مخصوص خودشون به ردیف چیده شده بودن و همینطور کیف هایی در اندازه های مختلف
ادم به وجد میومد
نگاهی به لباسا انداختم سلیقه خوبی داشت
ی تیشرت و شلوارک تنم کردم
نمیخواستم برم پیش اون زورگو شام بخورم خیلیم گرسنم نبود
ولی بدون گوشی خیلی حوصلم سرمیرفت تو این اتاق سرگرمیی نداشتم و فک نکنم گوشیمو هم بهم بده
پس دست از لجبازی برداشتمو از اتاق بیرون رفتم چون اگه نمیرفتم خدا میدونست چیکارا میکرد
اون بادیگاردا دیگه جلو در نبودن یکم حرکت کردم ولی این خونه بقدری بزرگ بود که حتی ممکن بود گم بشم
الان کجا باید برم سالن کجاس خدایااااا
خبری ازون عوضیم نبود
با صدای ی مرد که ظاهرا از زیردستاشه برگشتم به طرفش
•خانم چرا اینجا موندید
هانا: سالن کجاس
خنده ریزی کرد که از چشمم دور نموند و گفت
•دنبال من بیاید
دنبالش راه افتادم
خونه ای که چیزی از قصر پادشاهی کم نداشت حتی بهتر هم بود
این یارو چیکارست رو نفهمیدم هنوز باید ازش بپرسم اگه ی قاتل باشه چی به قیافشم میخوره وای ازین بدبخت تر نمیشم هرلحظه میتونه دستور قتلمو بده ینی ازین خوشبخت تر نمیشم محاله
اصن ازکجا معلوم حرفاش دروغ نباشه شاید بخواد بازیم بده یا شاید از دشمنای بابام باشه و بخواد بلایی سرمن بیاره
سردردی که بخاطر میگرنم بود از یطرف و این اتفاقاتم از یطرف بهم حمله ور شده بودن
بیحال رو تخت دراز کشیدم و به این فکر میکردم که چرا اینقد بدبختم ولی متاسفانه جوابی براش نداشتم
*
با صدای بازشدن در چشامو بازکردم خوده عوضیش بود
کوک: بهبه خانوم بیدار شد بلاخره صبحت بخیر
ی نگاه از پنجره به بیرون کردم
هانا: اخ ولم کن
اینو گفتمو پتورو روی سرم کشیدم
کوک:پاشو بریم شام حاظره
هانا: نمیخورم
کوک:زودباش
پتورو کنار زدم
هانا: میگم گرسنه نیستم
نزدیکم شد و موهایی که توی صورتم ریخته بودو کنار زد و گفت
_باور کن نمیخوام اون روی خشنمو ببینی پس پاشو
هانا: نه که الان خیلی اروم و مهربونی، زورگو
در جوابم فقط خنده ای کردو گفت
_تا10دقیقه دیگه نیای اتفاقی که نباید و ازش ترس داری میوفته دیگه خود دانی
منظورش چی بود ازخیلی چیزا میترسیدم دقیقا کدومش این چرا اینقد مرموز حرف میزنه از کجا میدونه من از چی میترسم
با دست به راهروی باریکی که انتهای اون حموم بود اشاره کردو گف
_ازینجا که بری سمت راست هرچی بخوای هس اینقدم حرف نزنو زود بیا
اینو گفتو رفت خدایا منو از دست این نجات بده
پاشدم و طبق گفتهش همونجایی که اشاره کرده بود رفتم
کلی لباس از رنگا و مدلای مختلف کفشایی که جای مخصوص خودشون به ردیف چیده شده بودن و همینطور کیف هایی در اندازه های مختلف
ادم به وجد میومد
نگاهی به لباسا انداختم سلیقه خوبی داشت
ی تیشرت و شلوارک تنم کردم
نمیخواستم برم پیش اون زورگو شام بخورم خیلیم گرسنم نبود
ولی بدون گوشی خیلی حوصلم سرمیرفت تو این اتاق سرگرمیی نداشتم و فک نکنم گوشیمو هم بهم بده
پس دست از لجبازی برداشتمو از اتاق بیرون رفتم چون اگه نمیرفتم خدا میدونست چیکارا میکرد
اون بادیگاردا دیگه جلو در نبودن یکم حرکت کردم ولی این خونه بقدری بزرگ بود که حتی ممکن بود گم بشم
الان کجا باید برم سالن کجاس خدایااااا
خبری ازون عوضیم نبود
با صدای ی مرد که ظاهرا از زیردستاشه برگشتم به طرفش
•خانم چرا اینجا موندید
هانا: سالن کجاس
خنده ریزی کرد که از چشمم دور نموند و گفت
•دنبال من بیاید
دنبالش راه افتادم
خونه ای که چیزی از قصر پادشاهی کم نداشت حتی بهتر هم بود
این یارو چیکارست رو نفهمیدم هنوز باید ازش بپرسم اگه ی قاتل باشه چی به قیافشم میخوره وای ازین بدبخت تر نمیشم هرلحظه میتونه دستور قتلمو بده ینی ازین خوشبخت تر نمیشم محاله
۶.۷k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.