دیدار دوباره
#دیدار_دوباره
#part15
"ویو تهیونگ"
هنوزم نمیدونستم چی باید بگم
پس حرفی نزدم
شاید سکوت،توی اون زمان بهترین بود...
بوسام:خب...خسته ای،برو بخواب،شبت...بخیر!
تهیونگ:او...شب بخیر
زودتر از اون رفتم توی اتاق بورام و در و بستم
پشت در وایستاده بودم و به در تکیه داده بودم
صدای بستن در اتاقش و شنیدم
چشمام و گذاشتم روی هم و نفس عمیقی کشیدم
که از گوشه ی چشمم،قطره اشک افتاد
گریه؟چرا؟برای...بوسام؟
هه...چرا اون دختر،برام مهمه؟
دارم بورام و فراموش میکنم؟
معلومه که نه!بوسام هیچوقت هیچوقت جای بورام من و نمیگیره!
اون شاید شکل و ظاهرش شبیه بورام باشه...ولی هیچوقت اخلاقش و طرز رفتارش مثل اون نمیشه!بورام من بی نظیره...یعنی بود...قبل اینکه اون اتفاق مزخرف میوفته...و...بمیره!
البته بورام من هنوز زندست،اره!
با اینکه یه روح مرگه...ولی ،هنوزم همون روح و داره...هنوزم همون کسیه که من برای دیدنش لحظه شماری میکنم!
"نه ماه بعد"
هرجور بود با بودن بوسام و نبودن بورام توی اون خونه ساختم..
ولی امروز روزی بود که بچه ی هانول و جونگ کوک به دنیا میومد
توی بیمارستان با جونگ کوک نشسته بودیم و اون از استرس هی پاش و تکون میداد و به زمین میکوبید
تا اینکه صدای گریه بچه توی بیمارستان پیچید
جونگ کوک بلند شد و ایستاد
و بعد از چند دقیقه پرستار از توی اتاق عمل اومد بیرون
انگار هانول و به یه اتاق دیگه منتقل کرده بودن
پرستار:تبریک میگم!و میتونین برین ببینینشون:)
جونگ کوک واقعا خوشحال بود!
رفتیم توی اتاق
کوک بچه رو بغل کرد
یه دختر خیلیییی خوشگل بود
جونگ کوک بچه رو بغلش کرده بود و لبخند میزد
#part15
"ویو تهیونگ"
هنوزم نمیدونستم چی باید بگم
پس حرفی نزدم
شاید سکوت،توی اون زمان بهترین بود...
بوسام:خب...خسته ای،برو بخواب،شبت...بخیر!
تهیونگ:او...شب بخیر
زودتر از اون رفتم توی اتاق بورام و در و بستم
پشت در وایستاده بودم و به در تکیه داده بودم
صدای بستن در اتاقش و شنیدم
چشمام و گذاشتم روی هم و نفس عمیقی کشیدم
که از گوشه ی چشمم،قطره اشک افتاد
گریه؟چرا؟برای...بوسام؟
هه...چرا اون دختر،برام مهمه؟
دارم بورام و فراموش میکنم؟
معلومه که نه!بوسام هیچوقت هیچوقت جای بورام من و نمیگیره!
اون شاید شکل و ظاهرش شبیه بورام باشه...ولی هیچوقت اخلاقش و طرز رفتارش مثل اون نمیشه!بورام من بی نظیره...یعنی بود...قبل اینکه اون اتفاق مزخرف میوفته...و...بمیره!
البته بورام من هنوز زندست،اره!
با اینکه یه روح مرگه...ولی ،هنوزم همون روح و داره...هنوزم همون کسیه که من برای دیدنش لحظه شماری میکنم!
"نه ماه بعد"
هرجور بود با بودن بوسام و نبودن بورام توی اون خونه ساختم..
ولی امروز روزی بود که بچه ی هانول و جونگ کوک به دنیا میومد
توی بیمارستان با جونگ کوک نشسته بودیم و اون از استرس هی پاش و تکون میداد و به زمین میکوبید
تا اینکه صدای گریه بچه توی بیمارستان پیچید
جونگ کوک بلند شد و ایستاد
و بعد از چند دقیقه پرستار از توی اتاق عمل اومد بیرون
انگار هانول و به یه اتاق دیگه منتقل کرده بودن
پرستار:تبریک میگم!و میتونین برین ببینینشون:)
جونگ کوک واقعا خوشحال بود!
رفتیم توی اتاق
کوک بچه رو بغل کرد
یه دختر خیلیییی خوشگل بود
جونگ کوک بچه رو بغلش کرده بود و لبخند میزد
۸.۸k
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.