در من
در من
دیوانه ای جا مانده که دست از
دوست داشتنت بر نمیدارد
با تو قدم میزند حرف میزند ، میخندد
شعر میخواند قهوه میخورد
فقط نمیتواند در آغوش بگیردت
به گمانم
همین بی آغوشی
او را خواهد کشت!
دیوانه ای جا مانده که دست از
دوست داشتنت بر نمیدارد
با تو قدم میزند حرف میزند ، میخندد
شعر میخواند قهوه میخورد
فقط نمیتواند در آغوش بگیردت
به گمانم
همین بی آغوشی
او را خواهد کشت!
۲.۵k
۲۴ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.