تقدیر سیاه و سفید p67
صبح با جیغ خفه ای از خواب پریدم ..کابوس ولم نمیکرد
خاله قبل از من بیدار شده بود
رفتم بغلش و گفتم: دلم برات تنگ شده بود خاله
اونم متقابلا بغلم کرد و گفت: با اینکه بهت ظلم کردم هنوزم دوسم داری؟
سرمو تکون دادم: اره خب ..تو خالمی
خاله: منو میبخشی؟؟
سکوت کردم و جدا شدم : نمیدونم ..حداقل نه تا روزی که هنوز عذاب میکشم
آهی کشید : امیدوارم یه روزی حلالم کنی ...حالا بیا بریم صبحونه که من بجای تو خیلی گرسنمه
لبخندی زدم و رفتیم یه چیزی بخوریم
تا بعد از ظهر کلی با هم حرف زدیم و درد و دل کردیم
مثل اینکه اونم بعد کاری که باهام کرد روزگار خوشی نداشته
خاله: میدونی مادرت اون روزایی که درگیر سرطانش بود بهم گفت که بعد از خودش مراقب شماها باشم ،مخصوصا تو
گفتش که هیچ وقت نزارم به کسی نزدیک بشی یا حتی عاشق کسی بشی چون درواقع متعلق به کیم تهیونگ بودی ....چون هنوز شوهرت حساب میشد نمیتونستی دوباره ازدواج کنی ،
ولی من درگیر کارای طلاق و این جور چیزام بودم و مدتی حواسم بهتون نبود،
راستی چند وقت تو خونه تهیونگ بودی؟
گفتم: حدود سه ماه
خاله : چیز میز زیاد تو خونه نداریم میرم یکم خرید کنم ..زود میام
جلوشو گرفتم: ن خاله صبح کن تو مگه پات درد نمیکنه ..آدرسشو بده خودم میرم
خاله: باشه عزیزم فکر کنم باید برم دکتری چیزی برم ....فک کنم استخون پام ترک خورده
آدرسو گرفتم مقداری هم بهم پول داد و از خونه زدم بیرون
با اشاره و کلی بدبختی تونستم خرید کنم چون زبونشون رو بلد نبودم
۴۰ دیقه ای طول کشید
به سمت خونه برگشتم ،زنگ درو زدم خاله درو باز کرد چشاش خیس بود: خاله..چیشده چرا گریه میکنی
رفتم تو خونه خریدارو رو زمین گذاشتم که چشمم خورد به کسی که روی مبل نشسته بود.
بی حرکت سرجام چوب شدم
تهیونگ با دیدنم سری پاشد و چند قدم ب سمتم اومد: ونسااا..عزیزممم
خودمو کشیدم عقب و با صدایی لبریز از بغض گفتم: به من نزدیک نشو ...برو عقب
دستاشو ب حالت تسلیم بالا آورد: نترس..منم..ونسا فهمیدم همه چیزو فهمیدم قشنگم
نگاهی ب خاله انداختم که گفت: خاله جون حقیقتو بهش گفتم ..کاریت نداره
خاله قبل از من بیدار شده بود
رفتم بغلش و گفتم: دلم برات تنگ شده بود خاله
اونم متقابلا بغلم کرد و گفت: با اینکه بهت ظلم کردم هنوزم دوسم داری؟
سرمو تکون دادم: اره خب ..تو خالمی
خاله: منو میبخشی؟؟
سکوت کردم و جدا شدم : نمیدونم ..حداقل نه تا روزی که هنوز عذاب میکشم
آهی کشید : امیدوارم یه روزی حلالم کنی ...حالا بیا بریم صبحونه که من بجای تو خیلی گرسنمه
لبخندی زدم و رفتیم یه چیزی بخوریم
تا بعد از ظهر کلی با هم حرف زدیم و درد و دل کردیم
مثل اینکه اونم بعد کاری که باهام کرد روزگار خوشی نداشته
خاله: میدونی مادرت اون روزایی که درگیر سرطانش بود بهم گفت که بعد از خودش مراقب شماها باشم ،مخصوصا تو
گفتش که هیچ وقت نزارم به کسی نزدیک بشی یا حتی عاشق کسی بشی چون درواقع متعلق به کیم تهیونگ بودی ....چون هنوز شوهرت حساب میشد نمیتونستی دوباره ازدواج کنی ،
ولی من درگیر کارای طلاق و این جور چیزام بودم و مدتی حواسم بهتون نبود،
راستی چند وقت تو خونه تهیونگ بودی؟
گفتم: حدود سه ماه
خاله : چیز میز زیاد تو خونه نداریم میرم یکم خرید کنم ..زود میام
جلوشو گرفتم: ن خاله صبح کن تو مگه پات درد نمیکنه ..آدرسشو بده خودم میرم
خاله: باشه عزیزم فکر کنم باید برم دکتری چیزی برم ....فک کنم استخون پام ترک خورده
آدرسو گرفتم مقداری هم بهم پول داد و از خونه زدم بیرون
با اشاره و کلی بدبختی تونستم خرید کنم چون زبونشون رو بلد نبودم
۴۰ دیقه ای طول کشید
به سمت خونه برگشتم ،زنگ درو زدم خاله درو باز کرد چشاش خیس بود: خاله..چیشده چرا گریه میکنی
رفتم تو خونه خریدارو رو زمین گذاشتم که چشمم خورد به کسی که روی مبل نشسته بود.
بی حرکت سرجام چوب شدم
تهیونگ با دیدنم سری پاشد و چند قدم ب سمتم اومد: ونسااا..عزیزممم
خودمو کشیدم عقب و با صدایی لبریز از بغض گفتم: به من نزدیک نشو ...برو عقب
دستاشو ب حالت تسلیم بالا آورد: نترس..منم..ونسا فهمیدم همه چیزو فهمیدم قشنگم
نگاهی ب خاله انداختم که گفت: خاله جون حقیقتو بهش گفتم ..کاریت نداره
۲۵.۷k
۲۸ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.