عمارت کیم
ᴋɪᴍ'ꜱ ᴍᴀɴꜱɪᴏɴ
ᴘᴀʀᴛ 5
ویو ات
صبح با صدای جیغ جیغ خدمتکارا غیبت کردنشون دم در اتاقم بیدار شدم اوفففففف چند ساعت خوابیدم مگه به ساعت نگاه کردم... یا علی ساعت ۱۲ شده خیلی خوابیدم(حالا اگه من بودم:عه ۱۲ که عه یه سانس دیگه بخوابم😂) رفتم حموم اومدم کار های لازم انجام دادم موهامو شونه کردم و سوسکی ریختم و بافتم بعد یه پیراهن ساده صورتی انتخاب کردم و پوشیدم با کفش های ساده صورتی خیلی خیلی کم رنگ اومدم درو باز کنم که توجه ام به صدای پچ پچ خدمتکارا جلب شد
خدمتکار ۱:وای آره خانم جوان قراره با ولیعهد ازدواج کنه
خدمتکار ۲: ولی چه شانسی داره هااااا پادشاه از ۷ صبح اعلام کرده عروسش کیه
خدمتکار ۳:اوففففف
چییییییی همسر ولیعهد سریع درو باز کردم که بهم تعظیم کردن
_بگین بینم قضیه ازدواج ولیعهد چیه!؟
خدمتکار ۲:عااااا خانم جوان.... صبح...صبح ...خبر دادن... قراره با ولیعهد ازدواج کنید(لکنکت دار)
_چییییییییییییییییییی(داد)
با تمام سرعت رفتم پایین دیدم مامان و ماریان عین خیالشون نیست و دارن چای می نوشند
_مامان این خدمتکار چی دارن میگن! ؟(تقریبا داد)
مامان ات: دارن درست میگن ولیعهد تورو قرار به همسری بگیره قرار بشی ملکه آینده کشور! حتی صبح از قصر اومده بودن اینجا که رسما بهمون اعلام کنن (ریلکس و خوشحال)
_مامان ولی من خیلی بچم هنوز هم قصد ازدواج ندارم(بغض)
مامان ات:ات دیگه بچه نیستی خب!؟ تقریبا ۱۷ سالت شده و اینکه نگران نباش تا ۱۸ سالت نشه و به سن قانونی نرسی بچه دار نمیشی(جدی)
_ولی مامان
مامان ات:ولی نداره الان هم برو وسایلت رو جمع کن بعد از ظهر از قصر میان دنبالت لطفا هم یه لباس درست بپوش !
_ولی
مامان ات: ات!
_باشه باشه
بغض کرده بودم من فعلا نمیخواستم ازدواج کنم ولی خب این یکی رو نمیشه کاریش کرد آخه مگه من چی دارم ولیعهد عاشقم شدههههههههههه اوففففففف رفتم اتاقم تمام لباس هام گذاشتم تو چمدون و تمام رمان هام هم گذاشتم تو یه چمدون دیگه وسایل های طراحی هیم و بقیه چیزا هارو هم برداشتم گذاشتم تو چمدون ها بعد رفتم تو باغ یکم تاب بازی کنم سوار تاب شدم آروم با پاهام تاب رو هل دادم کمی بعد یکی تاب رو هل داد اول فک کردم کارن عه(دادش ات) ولی بعد که کمی برگشتم دیدم ولیعهد عه وای الان آب میشم می برم تو زمین مگه قرار نبود بعد از ظهر بیان یا خداااا
بعد از کمی تاب دادنم ولیعهد تاب ور نگه داشت آروم تو گوشم با صدای بمش زمزمه کرد
+خب بانوی زیبای من چطوره!؟ خوب خوابیدی!؟
_بل..ه ..مم..نون (با لکنت گفت:بله ممنون)
+خجالت نکش دیگه ... ما قرار ازدواج کنیم تازه وقتی تنهایم بهم بگو تهیونگ یا ته اینجوری راحت ترم
_چشم
بعد رفتیم داخل رفتم اتاقم لباسی که بارم مناسب میومد پوشیدم موهام باز کردم یه قسمتش جمع کردم پاپیون زدم چمدون هارو بردن با خانوادم خدافظی کردم سوار کالسکه شدیم کنار ولیعهد یا بهتره دیگه بیگم تهیونگ شدم راه افتادیم طرف قصر.....
گایز حمایت کنید از بیمارستان دارم براتون پارت میزارم🍪🤎
اسلاید ۲ لباس ات برای خونه
ᴘᴀʀᴛ 5
ویو ات
صبح با صدای جیغ جیغ خدمتکارا غیبت کردنشون دم در اتاقم بیدار شدم اوفففففف چند ساعت خوابیدم مگه به ساعت نگاه کردم... یا علی ساعت ۱۲ شده خیلی خوابیدم(حالا اگه من بودم:عه ۱۲ که عه یه سانس دیگه بخوابم😂) رفتم حموم اومدم کار های لازم انجام دادم موهامو شونه کردم و سوسکی ریختم و بافتم بعد یه پیراهن ساده صورتی انتخاب کردم و پوشیدم با کفش های ساده صورتی خیلی خیلی کم رنگ اومدم درو باز کنم که توجه ام به صدای پچ پچ خدمتکارا جلب شد
خدمتکار ۱:وای آره خانم جوان قراره با ولیعهد ازدواج کنه
خدمتکار ۲: ولی چه شانسی داره هااااا پادشاه از ۷ صبح اعلام کرده عروسش کیه
خدمتکار ۳:اوففففف
چییییییی همسر ولیعهد سریع درو باز کردم که بهم تعظیم کردن
_بگین بینم قضیه ازدواج ولیعهد چیه!؟
خدمتکار ۲:عااااا خانم جوان.... صبح...صبح ...خبر دادن... قراره با ولیعهد ازدواج کنید(لکنکت دار)
_چییییییییییییییییییی(داد)
با تمام سرعت رفتم پایین دیدم مامان و ماریان عین خیالشون نیست و دارن چای می نوشند
_مامان این خدمتکار چی دارن میگن! ؟(تقریبا داد)
مامان ات: دارن درست میگن ولیعهد تورو قرار به همسری بگیره قرار بشی ملکه آینده کشور! حتی صبح از قصر اومده بودن اینجا که رسما بهمون اعلام کنن (ریلکس و خوشحال)
_مامان ولی من خیلی بچم هنوز هم قصد ازدواج ندارم(بغض)
مامان ات:ات دیگه بچه نیستی خب!؟ تقریبا ۱۷ سالت شده و اینکه نگران نباش تا ۱۸ سالت نشه و به سن قانونی نرسی بچه دار نمیشی(جدی)
_ولی مامان
مامان ات:ولی نداره الان هم برو وسایلت رو جمع کن بعد از ظهر از قصر میان دنبالت لطفا هم یه لباس درست بپوش !
_ولی
مامان ات: ات!
_باشه باشه
بغض کرده بودم من فعلا نمیخواستم ازدواج کنم ولی خب این یکی رو نمیشه کاریش کرد آخه مگه من چی دارم ولیعهد عاشقم شدههههههههههه اوففففففف رفتم اتاقم تمام لباس هام گذاشتم تو چمدون و تمام رمان هام هم گذاشتم تو یه چمدون دیگه وسایل های طراحی هیم و بقیه چیزا هارو هم برداشتم گذاشتم تو چمدون ها بعد رفتم تو باغ یکم تاب بازی کنم سوار تاب شدم آروم با پاهام تاب رو هل دادم کمی بعد یکی تاب رو هل داد اول فک کردم کارن عه(دادش ات) ولی بعد که کمی برگشتم دیدم ولیعهد عه وای الان آب میشم می برم تو زمین مگه قرار نبود بعد از ظهر بیان یا خداااا
بعد از کمی تاب دادنم ولیعهد تاب ور نگه داشت آروم تو گوشم با صدای بمش زمزمه کرد
+خب بانوی زیبای من چطوره!؟ خوب خوابیدی!؟
_بل..ه ..مم..نون (با لکنت گفت:بله ممنون)
+خجالت نکش دیگه ... ما قرار ازدواج کنیم تازه وقتی تنهایم بهم بگو تهیونگ یا ته اینجوری راحت ترم
_چشم
بعد رفتیم داخل رفتم اتاقم لباسی که بارم مناسب میومد پوشیدم موهام باز کردم یه قسمتش جمع کردم پاپیون زدم چمدون هارو بردن با خانوادم خدافظی کردم سوار کالسکه شدیم کنار ولیعهد یا بهتره دیگه بیگم تهیونگ شدم راه افتادیم طرف قصر.....
گایز حمایت کنید از بیمارستان دارم براتون پارت میزارم🍪🤎
اسلاید ۲ لباس ات برای خونه
۱۶.۹k
۰۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.