(عاشق غریب)
(عاشق غریب)
پارت ۳۰
امروز خاله زری ، پسرش رهام و عمو مرتضی میخواستن بیان....به مهرشاد گقتم اگه میشه من نیام اما مثل همیشه ساز خودشو زد....به اجبار لباسم رو پوشیدم و رفتم پایین....مهمون ها هنوز نیومده بودن....مهرشاد اومد جلوم و نگاهی به لباسم انداخت...
_اینو میخوای بپوشی؟؟
نگاهی به لباسم انداختم....هیچ مشکلی نداشت...
_چشه؟
_چش نیست....برو عوضش کن یقش بازه...
پوفی کشیدم و پاشدم رفتم تو اتاق...لباسم و در آوردم که در با شدت باز شد....با ترس لباس تو دستم و گرفتم جلوی خودم....مهرشاد دست به جیب اومد داخل...نگاهی من انداخت و جدی پرسید:
_خجالت میکشی؟؟ من که همه جاتو دیدم
این مرد حیا سرش نمیشه ها....با سر به بیرون اتاق اشاره کردم...
_برو بیرون میخوام لباس بپوشم
دراز کشید رو تختم و پوزخندی زد...
_میخوام ببینم لباس چی میپوشی؟
این مرد دیوونست به خدا...مجبور شدم جلوی اون لباس بپوشم....نگاهی به خودم تو آینه انداختم....لباسم بهم میومد....چرخی زدم و رو به روی مهرشاد وایستادم و با کنایه گفتم:
_حال میکنی همچین پرنسسی زنته ها
ادامه دادم:
_چه فایده قدر که نمیدونی
_تو باید از خدات باشه همچین شاهی شوهرته
نیشخندی زدم و از اتاق رفتم بیرون و اونم پشت سرم اومد بیرون....جلوتر از من از پله ها رفت پایین و منم پشت سرش رفتم...بعد از چند دقیقه مهون ها اومدن و من رفتم تو آشپز خونه تا چای بریزم....اصلا دلم نمیخواست پیششون باشم... از هر کی توقع هر کاری رو داشتم الا خاله زری....اگه اون موقع منو لو نمیداد الان وضعم این نبود...با صدای مردونه ای از پشتم برگشتم....با دیدن رهام ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم....همیشه بابا حسین باور داشت که رهام عوضیه...سر همون هیچ وقت نمیذاشت نزدیکش بشم اما مهرشاد همچین فکری نمیکرد....اتفاقا خیلی هم باهاش صمیمی بود.... برگشتم سمتش و پرسیدم:
_چیزی میخوای؟؟
سرش رو به معنای آره تکون داد....انگار لاله...
_ چی میخوای؟؟
سرش رو آورد بالا ....با هر قدمی که میومد نزدیکم یه قدم میرفتم عقب....این چشه؟؟ با لکنت پرسیدم:
_ر....ر...رهام چیکار....می....میکنی؟؟
_نترس تو هم خوشت میاد
قبل از اینکه چیزی بگم دستشو رو کمرم قرار گرفت...میخواست جیغ بزنم که لباش مانعم شد ....سعی میکردم ازش جداشم اما نمیشد....
دم گوشم گفت:
_مهرشاد شانس آورده تو رو داره...منم میخوام
تمام وجودم تو پاهام جمع کردم و زدم تو پهلوش....
ازم جدا شد و بدون اینکه انگار اتفاقی بیوفته از آشپزخونه رفت بیرون....با گریه پخش زمین شدم....عوضییی....بی صدا اشک میریختم....اگه کسی چیزی ببینه بد بخت میشم....
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
..........................................................................
تازه از اینجا به بعد قراره داستان جذاب بشه
پارت ۳۰
امروز خاله زری ، پسرش رهام و عمو مرتضی میخواستن بیان....به مهرشاد گقتم اگه میشه من نیام اما مثل همیشه ساز خودشو زد....به اجبار لباسم رو پوشیدم و رفتم پایین....مهمون ها هنوز نیومده بودن....مهرشاد اومد جلوم و نگاهی به لباسم انداخت...
_اینو میخوای بپوشی؟؟
نگاهی به لباسم انداختم....هیچ مشکلی نداشت...
_چشه؟
_چش نیست....برو عوضش کن یقش بازه...
پوفی کشیدم و پاشدم رفتم تو اتاق...لباسم و در آوردم که در با شدت باز شد....با ترس لباس تو دستم و گرفتم جلوی خودم....مهرشاد دست به جیب اومد داخل...نگاهی من انداخت و جدی پرسید:
_خجالت میکشی؟؟ من که همه جاتو دیدم
این مرد حیا سرش نمیشه ها....با سر به بیرون اتاق اشاره کردم...
_برو بیرون میخوام لباس بپوشم
دراز کشید رو تختم و پوزخندی زد...
_میخوام ببینم لباس چی میپوشی؟
این مرد دیوونست به خدا...مجبور شدم جلوی اون لباس بپوشم....نگاهی به خودم تو آینه انداختم....لباسم بهم میومد....چرخی زدم و رو به روی مهرشاد وایستادم و با کنایه گفتم:
_حال میکنی همچین پرنسسی زنته ها
ادامه دادم:
_چه فایده قدر که نمیدونی
_تو باید از خدات باشه همچین شاهی شوهرته
نیشخندی زدم و از اتاق رفتم بیرون و اونم پشت سرم اومد بیرون....جلوتر از من از پله ها رفت پایین و منم پشت سرش رفتم...بعد از چند دقیقه مهون ها اومدن و من رفتم تو آشپز خونه تا چای بریزم....اصلا دلم نمیخواست پیششون باشم... از هر کی توقع هر کاری رو داشتم الا خاله زری....اگه اون موقع منو لو نمیداد الان وضعم این نبود...با صدای مردونه ای از پشتم برگشتم....با دیدن رهام ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم....همیشه بابا حسین باور داشت که رهام عوضیه...سر همون هیچ وقت نمیذاشت نزدیکش بشم اما مهرشاد همچین فکری نمیکرد....اتفاقا خیلی هم باهاش صمیمی بود.... برگشتم سمتش و پرسیدم:
_چیزی میخوای؟؟
سرش رو به معنای آره تکون داد....انگار لاله...
_ چی میخوای؟؟
سرش رو آورد بالا ....با هر قدمی که میومد نزدیکم یه قدم میرفتم عقب....این چشه؟؟ با لکنت پرسیدم:
_ر....ر...رهام چیکار....می....میکنی؟؟
_نترس تو هم خوشت میاد
قبل از اینکه چیزی بگم دستشو رو کمرم قرار گرفت...میخواست جیغ بزنم که لباش مانعم شد ....سعی میکردم ازش جداشم اما نمیشد....
دم گوشم گفت:
_مهرشاد شانس آورده تو رو داره...منم میخوام
تمام وجودم تو پاهام جمع کردم و زدم تو پهلوش....
ازم جدا شد و بدون اینکه انگار اتفاقی بیوفته از آشپزخونه رفت بیرون....با گریه پخش زمین شدم....عوضییی....بی صدا اشک میریختم....اگه کسی چیزی ببینه بد بخت میشم....
#عاشق
#عاشقانه
#رمان
..........................................................................
تازه از اینجا به بعد قراره داستان جذاب بشه
۲.۶k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.