پارت ۲۱ رمان ماه تاریک
ویو صدف
همه سوار ماشین کامران(عکسشو میزارم) شدیمو رفتیم سمت کارخونه... ساعت تقریبا یه ربع به ۱۰ بود ساعت ۱۰ رسیدیم کارخونه
وارد کارخونه شدیمو تقریبا ۳ ساعت پدرمون درومد انقدر که بزرگ بود تهش چی؟ هیچی فقط دیدیم شیشه هارو چجوری درست میکننو چرتو پرت
دنی: وایییی چقدر گرم و چرت بود
صدف: 👍
دنی: خب بریم بستنی بزنیم؟
کامران و صادق: نه
سینا: بریم
صدف: کوفتو نه مرضو نه من به دنی گفتم بریم بستنی به خدا اگه نیاین از گیس اویزونتون میکنم
همه از ترسشون اومدن و رفتیم بستنی گرفتیم
من و دنی نعنایی کاکائو گرفتم صادق وسینا طالبی گرفتن کامی هم کاکائو دارک گرفت
صدف: خب بریم به سمتتتتت
دنی: غذااا
کامی: کافی نت
صدف: کامی من ۱۰ ساعته هیچی نخوردم... میریم به رستوراااننننن
ویو کامران
رفتیم رستوران هممون پاستا سفارش دادیم
غذامون که تموم شد دنگی حساب کردیم رفتیم کافی نت
صدف: اخجونننن رسیدیممم
دانیال: خببببب بریممممم
همه سوار ماشین کامران(عکسشو میزارم) شدیمو رفتیم سمت کارخونه... ساعت تقریبا یه ربع به ۱۰ بود ساعت ۱۰ رسیدیم کارخونه
وارد کارخونه شدیمو تقریبا ۳ ساعت پدرمون درومد انقدر که بزرگ بود تهش چی؟ هیچی فقط دیدیم شیشه هارو چجوری درست میکننو چرتو پرت
دنی: وایییی چقدر گرم و چرت بود
صدف: 👍
دنی: خب بریم بستنی بزنیم؟
کامران و صادق: نه
سینا: بریم
صدف: کوفتو نه مرضو نه من به دنی گفتم بریم بستنی به خدا اگه نیاین از گیس اویزونتون میکنم
همه از ترسشون اومدن و رفتیم بستنی گرفتیم
من و دنی نعنایی کاکائو گرفتم صادق وسینا طالبی گرفتن کامی هم کاکائو دارک گرفت
صدف: خب بریم به سمتتتتت
دنی: غذااا
کامی: کافی نت
صدف: کامی من ۱۰ ساعته هیچی نخوردم... میریم به رستوراااننننن
ویو کامران
رفتیم رستوران هممون پاستا سفارش دادیم
غذامون که تموم شد دنگی حساب کردیم رفتیم کافی نت
صدف: اخجونننن رسیدیممم
دانیال: خببببب بریممممم
۲.۲k
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.