وانشات خونآشامی ~آشنایی خونین ~pt7
نیشخندی زدی گفی: امروز عروسیم بوده، عروس بوده منم فک کردم تولده... مهمونم.. اوووو چه چیزاییی ببینیم ما اینجا..
(باحالت عصبی گفتی)
مگه من بردتونم..... چی فک کردین با خودتون ها!.....
نایون: معذرت میخام نمیخاستم اینکارو بکنم ولی مجبور بودم
ا. ت: فقط..... بگو چی اوردین سر بچ ها
نایون: متاسفم......
و رف
بیرون
تهیونگ: در اتاق منو هیچکس بجز من نمیتونه باز کنه پس تلاش نکن
که رف بیرون
ا. ت: یعنی چی.... من خاب میبینم!..... این چیه..... چرا من..... اخه چرا
شروع کردی به گریه کردن
تو کل اتاق فقط دنبال جایی بودی که بتونی ازش بری.. ولی نه پنجره ها... نه در بالکن... نه جاییی.... هیچی باز نمیشد
داشتی دیوونه میشدی
شب شد
یهویی در اتاق باز شد
تهیونگ اومد و چند تا خدمتکار هم پشتش اومدن
رفتن جایی که میز غذاخوری بود
(یه مکان واسه غذا که چند تا پله داش)
سفره رو چیدن
تهیونگ اومد سمتت
گف: بیا حرف بزنیم
بهش اهمیت ندادی
تهیونگ: ببین ا. ت اعصاب منو خورد نکن بیا بشین
ا. ت: واییی.... اعصبتونو...
یهویی با صدای خیلی بلندی گف: میگم پاشو یعنی پاشو
ترسیدی ولی دوباره حرفتو زدی
ا. ت: سر من داد نزن ها!... من برده تو نیستم سرم داد بزنی...
تهیونگ: باشه... پاشو بشین غذا بخوریم باهم حرف هم بزنیم
ا.ت: من گشنم نیس
داشت قدم بر میداشت سمتت (و قیافش خیلی ترسناک شده بود)
از جات بلند شدی و عقب عقب رفتی
ا. ت: نیا جلو
تهیونگ: پس بیا...
ا. ت: ب. ب. باشه الان میام
تهیونگ برگشت و رف، پشاش رفتی
جلوش نشستی
تهیونگ: ببین... با من لجبازی نکن..... نمیخوام همش یاهم دعوا کنیم..... منم ذاتا نمخام باهات ازدواج کنم.... ولی اگع با یکی بجز تو ازدواج کنم....
ا.ت: واییی... ماهم داریم التماس میکنیم.. باما ازدواج کن... نمیخای نکن.... ذاتا منم اصلا ابدا نمخام.... هم مگه راه تموم شده.... الان یه راهی دیگه ای هم هس
که تهیونگ با عصبانیت گف: حتما راهی نیس که اوردمت اینجا!
ا. ت: سرم من داد نزن... میگی نمخام باهات دعوا کنم سرم هم داد میزنی!
تهیونگ: باشه.... ولی تو هم خیلی حاضر جوابی میکنی
ا. ت: آی ببخشید.... شما! کی هستین که به من دستور میدین که چطور باهات حرف بزنم
تهیونگ: ببین.. تا حالا هیچکس اینقدر جرات پیدا نکرده بود که جلوی من اینطوری حرف بزنه!.... اگه هم هیچی نمیگم... نمخام ناراحتت کنم زیاد
ا. ت: اره بابا... ما داریم خوشبخترین ازدواج روی زمین رو انجام میدیم... نمخام همدیگرو ناراحت کنیم
تهیونگ:........ غذاتو بخور
ا. ت: نمیخورم!
تهیونگ به میز زد که غذاها ریختن
تهیونگ: عوض کن اخلاقتو که عوض میکنم
و رف
درو هم محکم بس که دیوار ها لرزیدن
زدی زیر گریه
هونجا زمین خابت برده بود
که صبح چشاتو باز کردی دیدی
چند تا خانم دارن سعی میکنن بیدارت کنن
پاشدی
": خانم ا. ت پاشید.... باید واسه عروسی اماده شید
(باحالت عصبی گفتی)
مگه من بردتونم..... چی فک کردین با خودتون ها!.....
نایون: معذرت میخام نمیخاستم اینکارو بکنم ولی مجبور بودم
ا. ت: فقط..... بگو چی اوردین سر بچ ها
نایون: متاسفم......
و رف
بیرون
تهیونگ: در اتاق منو هیچکس بجز من نمیتونه باز کنه پس تلاش نکن
که رف بیرون
ا. ت: یعنی چی.... من خاب میبینم!..... این چیه..... چرا من..... اخه چرا
شروع کردی به گریه کردن
تو کل اتاق فقط دنبال جایی بودی که بتونی ازش بری.. ولی نه پنجره ها... نه در بالکن... نه جاییی.... هیچی باز نمیشد
داشتی دیوونه میشدی
شب شد
یهویی در اتاق باز شد
تهیونگ اومد و چند تا خدمتکار هم پشتش اومدن
رفتن جایی که میز غذاخوری بود
(یه مکان واسه غذا که چند تا پله داش)
سفره رو چیدن
تهیونگ اومد سمتت
گف: بیا حرف بزنیم
بهش اهمیت ندادی
تهیونگ: ببین ا. ت اعصاب منو خورد نکن بیا بشین
ا. ت: واییی.... اعصبتونو...
یهویی با صدای خیلی بلندی گف: میگم پاشو یعنی پاشو
ترسیدی ولی دوباره حرفتو زدی
ا. ت: سر من داد نزن ها!... من برده تو نیستم سرم داد بزنی...
تهیونگ: باشه... پاشو بشین غذا بخوریم باهم حرف هم بزنیم
ا.ت: من گشنم نیس
داشت قدم بر میداشت سمتت (و قیافش خیلی ترسناک شده بود)
از جات بلند شدی و عقب عقب رفتی
ا. ت: نیا جلو
تهیونگ: پس بیا...
ا. ت: ب. ب. باشه الان میام
تهیونگ برگشت و رف، پشاش رفتی
جلوش نشستی
تهیونگ: ببین... با من لجبازی نکن..... نمیخوام همش یاهم دعوا کنیم..... منم ذاتا نمخام باهات ازدواج کنم.... ولی اگع با یکی بجز تو ازدواج کنم....
ا.ت: واییی... ماهم داریم التماس میکنیم.. باما ازدواج کن... نمیخای نکن.... ذاتا منم اصلا ابدا نمخام.... هم مگه راه تموم شده.... الان یه راهی دیگه ای هم هس
که تهیونگ با عصبانیت گف: حتما راهی نیس که اوردمت اینجا!
ا. ت: سرم من داد نزن... میگی نمخام باهات دعوا کنم سرم هم داد میزنی!
تهیونگ: باشه.... ولی تو هم خیلی حاضر جوابی میکنی
ا. ت: آی ببخشید.... شما! کی هستین که به من دستور میدین که چطور باهات حرف بزنم
تهیونگ: ببین.. تا حالا هیچکس اینقدر جرات پیدا نکرده بود که جلوی من اینطوری حرف بزنه!.... اگه هم هیچی نمیگم... نمخام ناراحتت کنم زیاد
ا. ت: اره بابا... ما داریم خوشبخترین ازدواج روی زمین رو انجام میدیم... نمخام همدیگرو ناراحت کنیم
تهیونگ:........ غذاتو بخور
ا. ت: نمیخورم!
تهیونگ به میز زد که غذاها ریختن
تهیونگ: عوض کن اخلاقتو که عوض میکنم
و رف
درو هم محکم بس که دیوار ها لرزیدن
زدی زیر گریه
هونجا زمین خابت برده بود
که صبح چشاتو باز کردی دیدی
چند تا خانم دارن سعی میکنن بیدارت کنن
پاشدی
": خانم ا. ت پاشید.... باید واسه عروسی اماده شید
۶۶.۰k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.