سلطنت بی رحم
سلطنت بی رحم
پارت ۱۷
آنائل به همه شون نگاه میکرد با چشمایش دنباله همان پسره مغرور می گشت اما پیداش نکرد با خودش گفت
« اگر دستم بهت میرسید با دست های خودم میکشتمت » چشمایش پر از اشک شدن احساسی از درد و رنج داشت قلب اش خیلی شدید درد گرفت
دست اش را گذاشت رویه قلب اش
آنائل : دیگر قلبم نمی تپید
آنائل را به طرف زمین هول دادن و این باعث افتادن آنائل رویه زمین افتاد
خدمه ها از آنائل دور شدن و گوشه ای ایستادن
وزیر آمد و با فاصله ای که از آنائل داشت اسلحه اش را برداشت و به سمته آنائل گرفت
کاترینا کناره وزیر یعنی پدر اش ایستاده بود و داشت آنائل را نگاه میکرد
آنائل چشمایش را بست و یا خودش زمزمه کرد
آنائل : دیگر زندگی ام به پایان میرسد
اشک هایش رویه گونه هایش جاری شدن انگار نمیخواست زندگی اش به پایان برسد اما چرا مگر او نمیخواست زندگی اش به پایان برسد
اشک هایش دونه دونه رویه زمین می افتادن با باده سری که میوزید بدنش هر دقیقه و ثانیه می لرزید درد های که آدم میکشد مثله ابر های تو آسمان میمونن هر دقیقه ممکن است باران کنند گاهی آدم خسته میشود گاهی زمین میخورد گاهی از دست میدهد گاهی به دست میارن اما حیرت اینجاست که آیا کسی کنار اش هست تا دست آنائل را بگیرد و بلند اش کند آنائل بتواند بهش تکیه کند از درد ها و غم هایش برایش بگویید ؟؟؟
آنائل
« کافیست دیگر سال ها زندگی کردن تویه زیر زمین تاریک و تنگ زجر کشیدن درد کشیدن شب هایی که تا نیمه شب گریه میکردم کسی کنارم نبود الآنم اینجوری جلوی این ها سرم پایین است شاید زندگی من اینجوری به پایان میرسید »
وزیر انگشت اش را بر رویه ماشه گذاشت و شلیک کرد آنائل ...
پارت ۱۷
آنائل به همه شون نگاه میکرد با چشمایش دنباله همان پسره مغرور می گشت اما پیداش نکرد با خودش گفت
« اگر دستم بهت میرسید با دست های خودم میکشتمت » چشمایش پر از اشک شدن احساسی از درد و رنج داشت قلب اش خیلی شدید درد گرفت
دست اش را گذاشت رویه قلب اش
آنائل : دیگر قلبم نمی تپید
آنائل را به طرف زمین هول دادن و این باعث افتادن آنائل رویه زمین افتاد
خدمه ها از آنائل دور شدن و گوشه ای ایستادن
وزیر آمد و با فاصله ای که از آنائل داشت اسلحه اش را برداشت و به سمته آنائل گرفت
کاترینا کناره وزیر یعنی پدر اش ایستاده بود و داشت آنائل را نگاه میکرد
آنائل چشمایش را بست و یا خودش زمزمه کرد
آنائل : دیگر زندگی ام به پایان میرسد
اشک هایش رویه گونه هایش جاری شدن انگار نمیخواست زندگی اش به پایان برسد اما چرا مگر او نمیخواست زندگی اش به پایان برسد
اشک هایش دونه دونه رویه زمین می افتادن با باده سری که میوزید بدنش هر دقیقه و ثانیه می لرزید درد های که آدم میکشد مثله ابر های تو آسمان میمونن هر دقیقه ممکن است باران کنند گاهی آدم خسته میشود گاهی زمین میخورد گاهی از دست میدهد گاهی به دست میارن اما حیرت اینجاست که آیا کسی کنار اش هست تا دست آنائل را بگیرد و بلند اش کند آنائل بتواند بهش تکیه کند از درد ها و غم هایش برایش بگویید ؟؟؟
آنائل
« کافیست دیگر سال ها زندگی کردن تویه زیر زمین تاریک و تنگ زجر کشیدن درد کشیدن شب هایی که تا نیمه شب گریه میکردم کسی کنارم نبود الآنم اینجوری جلوی این ها سرم پایین است شاید زندگی من اینجوری به پایان میرسید »
وزیر انگشت اش را بر رویه ماشه گذاشت و شلیک کرد آنائل ...
۲.۰k
۱۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.