ادامه ی پارت 3
ادامه ی پارت 3
سوبین: اره.. خب یه چیزی بخور.. یونجون یکی از شیرینی ها رو برداشت و شروع به خوردن کرد.. یونجون داخل ذهنش: اوکی.. ولی چرا انقدر تنهاست.. وقتی دیدمش اصلا نفهمیدم.. واقعا تنهاست..
سوبین: به چی فکر میکنی؟ یونجون: اوه.. خب.. هیچی.. سوبین: همم.. یونجون: امم.. خب.. میخوای امشب پیشت بمونم.. به خاطر پات میگم.. سوبین با چشمایی که از حدقه زده بیرون: اوه.. خب.. نه.. برا تو زحمت میشه.. خودم یه کاریش میکنم.. یونجون: میمونم! امشب پیشت میمونم! سوبین: ولی خانوادت چی؟ یونجون با شنیدن کلمه ی خانواده چشماش پر شد.. یاد دعواهای پدر مادرش افتاد که همیشه از اتاق بهشون گوش میداد و میشکست.. چون مامان و باباش همیشه دعوا میکردن.. به خاطر آینده ی یونجون.. یکیشون میگفت باید وکیل بشه، یکیشون میگفت باید دکتر بشه، بدون اینکه نظر یونجون رو بپرسن باهم سر اینده ی اون بحث می کردن..
سوبین: اره.. خب یه چیزی بخور.. یونجون یکی از شیرینی ها رو برداشت و شروع به خوردن کرد.. یونجون داخل ذهنش: اوکی.. ولی چرا انقدر تنهاست.. وقتی دیدمش اصلا نفهمیدم.. واقعا تنهاست..
سوبین: به چی فکر میکنی؟ یونجون: اوه.. خب.. هیچی.. سوبین: همم.. یونجون: امم.. خب.. میخوای امشب پیشت بمونم.. به خاطر پات میگم.. سوبین با چشمایی که از حدقه زده بیرون: اوه.. خب.. نه.. برا تو زحمت میشه.. خودم یه کاریش میکنم.. یونجون: میمونم! امشب پیشت میمونم! سوبین: ولی خانوادت چی؟ یونجون با شنیدن کلمه ی خانواده چشماش پر شد.. یاد دعواهای پدر مادرش افتاد که همیشه از اتاق بهشون گوش میداد و میشکست.. چون مامان و باباش همیشه دعوا میکردن.. به خاطر آینده ی یونجون.. یکیشون میگفت باید وکیل بشه، یکیشون میگفت باید دکتر بشه، بدون اینکه نظر یونجون رو بپرسن باهم سر اینده ی اون بحث می کردن..
۴.۰k
۲۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.