bad girl p: 128
تا واسه عکسبرداری اماده بشم واقعا خیلی حوصله سر بره مدل بودن
میکاپرا داشتن میکاپم میکردن و خودمم با گوشیم ور میرفتم
هانا: اقای سئو
اقای سئو که داش صحنه عکاسی رو زیر نظر داش با صدام سمتم اومد
هانا: ببینم رئیس جئونو ندیدین
تا آقای سئو خواس به حرف بیاد
ینفر گف
•من اینجام•
دیدم کوکه با تعجب اومد کنارم وایساد
کوک: مدل نیومده؟
هانا: رد شد
کوک: واقعا؟ بازم رو مخت بود
هانا: مشکل از من نیس ازیناس
اخرم خودم مجبور شدم اینو انجام بدم
کوک: ولی خودت از همه مدل ها بهتری
هانا: خدایی خیلی حوصله سر بره
_میکاپتون تموم شد
هانا: واقعا؟ چقد زود
_نیاز نبود زیاد میکاپتون کنم
هانا: مرسی
پاشدم رفتم لباسو پوشیدم تو آینه ی نگا به لباس کردم
هانا:خدا لعنتم کنه با این لباسی که طراحی کردم (اسلاید1)
_واییی چقد بهتون میاد
-خیلی خوشگل شدین
هانا: آا ممنون
با این لباس یاد مامانم افتادم که همیشه گیر میداد واسه مهمونی ها همچین لباسی بپوشم
لبخند تلخی زدم
خیلی دلم واسه مامان بابام تنگ شده بود ولی دیگه نه میتونستم بغلشون کنم نه میتونم باهاشون حرف بزنم نه دیگه مامانی هس که به لباس پوشیدنم گیر بده
هانا: شما برید منم میام
_ - چشم
رفتن بیرون اونا
نشستم رو صندلی مشکی رنگی که پشتم بود
سرمو گذاشتم بین دستام
گلوله های اشکی که تو چشمام بود و سعی در کنترل کردنشون داشتم از چشمام شروع به ریختن کردن
الان وقته گریه کردن نبود ولی دیگه مث قبلا کنترل اشکام دست خودم نبود
تا اشکام میریختن سریع با دست کنارشون میزدم
میکاپرا داشتن میکاپم میکردن و خودمم با گوشیم ور میرفتم
هانا: اقای سئو
اقای سئو که داش صحنه عکاسی رو زیر نظر داش با صدام سمتم اومد
هانا: ببینم رئیس جئونو ندیدین
تا آقای سئو خواس به حرف بیاد
ینفر گف
•من اینجام•
دیدم کوکه با تعجب اومد کنارم وایساد
کوک: مدل نیومده؟
هانا: رد شد
کوک: واقعا؟ بازم رو مخت بود
هانا: مشکل از من نیس ازیناس
اخرم خودم مجبور شدم اینو انجام بدم
کوک: ولی خودت از همه مدل ها بهتری
هانا: خدایی خیلی حوصله سر بره
_میکاپتون تموم شد
هانا: واقعا؟ چقد زود
_نیاز نبود زیاد میکاپتون کنم
هانا: مرسی
پاشدم رفتم لباسو پوشیدم تو آینه ی نگا به لباس کردم
هانا:خدا لعنتم کنه با این لباسی که طراحی کردم (اسلاید1)
_واییی چقد بهتون میاد
-خیلی خوشگل شدین
هانا: آا ممنون
با این لباس یاد مامانم افتادم که همیشه گیر میداد واسه مهمونی ها همچین لباسی بپوشم
لبخند تلخی زدم
خیلی دلم واسه مامان بابام تنگ شده بود ولی دیگه نه میتونستم بغلشون کنم نه میتونم باهاشون حرف بزنم نه دیگه مامانی هس که به لباس پوشیدنم گیر بده
هانا: شما برید منم میام
_ - چشم
رفتن بیرون اونا
نشستم رو صندلی مشکی رنگی که پشتم بود
سرمو گذاشتم بین دستام
گلوله های اشکی که تو چشمام بود و سعی در کنترل کردنشون داشتم از چشمام شروع به ریختن کردن
الان وقته گریه کردن نبود ولی دیگه مث قبلا کنترل اشکام دست خودم نبود
تا اشکام میریختن سریع با دست کنارشون میزدم
۲.۷k
۲۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.