part2 ( psycho lover)
برای بار آخر گفت: پدر .. من نمیخوام وسیله عشق حال مردم باشم(عصبی)
پدر که پدر نبود بی اهمیت از پلهها بالا میرفت که گفت : اشغال ماشغال هاتو جمع کن که فردا ببرنت...دیگه هم ببند اون دهنو میخوام آروم باشم
اشکای ا/ت تمومی نداشتن که بدو بدو به سمت اتاقش رفت و در رو قفل کرد و روی تخت افتاد، درحالی که سرشو توی بالشتش کرده بود و گریه می کرد تا جایی که چشماش سیاهی رو دید و به خواب رفت
از زبان ا/ت:
با احساس ریختن یه مایع سردی توی گوشم از خواب پریدم ،چشمامو که باز کردم و اطراف و دیدم این کانگ دامین بود خواهری که ۳ سال از من بزرگتره اما شبیه خواهر نیست بیشتر عزرائیل من بود تا خواهرم ... فقط اون نبود همه ی خواهرام و بردارام دشمن من بودن . طلب کارانه نگام می کرد و گفت: پاشو اومدن ببرنت
کی اومده ؟ فهمیدم همونایی که قراره.... گفتم: با...باشه اومدم
کیف و دفترم رو برداشتم من توی این خونه چیزی از خودم نداشتم که با خودم ببرم پس فقط موهامو شونه زدم که از این بیشتر بدبخت به نظر نیام ....کسی بودم که کل سال رو با دو یا سه دست لباس می گذروند و هروقت کثیفشون می کردم مورد تنبیه پدرم قرار می گرفتم
از اتاقم رفتم بیرون و سعی کردم توی همون لحظه پدرم رو فراموش کنم ...درسته اون آدم جالبی نبود ...هرشب مست بود و کارش قمار بازی بود و به احتمال زیاد از همین راه منو فروخته همینجوری که به این چیزا فکر می کردم متوجه شدم گونه هام خیس شدن پاکشون کردم و از پله رفتم پایین که پدرم رو دیدم سرپا ایستاده بود منتظر من بود تا منو دید گفت: بله آقای جئون...اینم دخترم که گفتم
آقای جئون؟ هرچقدر نگاهم رو می چرخوندم پیداش نمی کردم تا اینکه دیدم یه گوشه توی سایه ای از عمارت به دیوار تکیه داده بود و دست به سینه و سرش روبه پایین بود معلوم شد آدم اجتماعی ای نیست ..با خودم گفتم دیگه چی همسرم آدمیه که قرار نیست باهام حرف بزنه چه غلطا انگار یادم رفته منو برای لذت هاشون گرفتن
اون پایین بود و زیر چشمی نگاه می کرد گفت: آقای کانگ از تو بعیده دخترت همچین لباسی بپوشه
بلاخره یکی حرف دل منو زد.. بلاخره یکی چیزی که من مدت ها میخواستم بگم رو گفت
پدرم گفت: برای هرزه ای مثل اون زیادی هم هست
بازهم ؟بازهم این لقب مزخرف رو به من داد؟...چیزی که اصلا حتی یک درصد شبیه من نیست من حتی با برادرهام هم حرف نزده بودم ...من فقط به دنیا اومده نحس بودم خیلیا میگن چون با به دنیا اومدنم مادرم مرده پدرم و بقیه انقد ازم متنفرن به هرحال حالا من ۱۷ ساله توی این عمارت زندگی کردم ...دیگه مهم نیست چی شده
اون مرده یا بهتره بگم آقای جئون اومد سمتم و مچ دستمو گرفت و گفت: تا کاری نکرده نیازی نیست همچین چیزی بگی
محکم تر مچ دستمو گرفت و منو به دنبال خودش به بیرون عمارت می کشید
پدر که پدر نبود بی اهمیت از پلهها بالا میرفت که گفت : اشغال ماشغال هاتو جمع کن که فردا ببرنت...دیگه هم ببند اون دهنو میخوام آروم باشم
اشکای ا/ت تمومی نداشتن که بدو بدو به سمت اتاقش رفت و در رو قفل کرد و روی تخت افتاد، درحالی که سرشو توی بالشتش کرده بود و گریه می کرد تا جایی که چشماش سیاهی رو دید و به خواب رفت
از زبان ا/ت:
با احساس ریختن یه مایع سردی توی گوشم از خواب پریدم ،چشمامو که باز کردم و اطراف و دیدم این کانگ دامین بود خواهری که ۳ سال از من بزرگتره اما شبیه خواهر نیست بیشتر عزرائیل من بود تا خواهرم ... فقط اون نبود همه ی خواهرام و بردارام دشمن من بودن . طلب کارانه نگام می کرد و گفت: پاشو اومدن ببرنت
کی اومده ؟ فهمیدم همونایی که قراره.... گفتم: با...باشه اومدم
کیف و دفترم رو برداشتم من توی این خونه چیزی از خودم نداشتم که با خودم ببرم پس فقط موهامو شونه زدم که از این بیشتر بدبخت به نظر نیام ....کسی بودم که کل سال رو با دو یا سه دست لباس می گذروند و هروقت کثیفشون می کردم مورد تنبیه پدرم قرار می گرفتم
از اتاقم رفتم بیرون و سعی کردم توی همون لحظه پدرم رو فراموش کنم ...درسته اون آدم جالبی نبود ...هرشب مست بود و کارش قمار بازی بود و به احتمال زیاد از همین راه منو فروخته همینجوری که به این چیزا فکر می کردم متوجه شدم گونه هام خیس شدن پاکشون کردم و از پله رفتم پایین که پدرم رو دیدم سرپا ایستاده بود منتظر من بود تا منو دید گفت: بله آقای جئون...اینم دخترم که گفتم
آقای جئون؟ هرچقدر نگاهم رو می چرخوندم پیداش نمی کردم تا اینکه دیدم یه گوشه توی سایه ای از عمارت به دیوار تکیه داده بود و دست به سینه و سرش روبه پایین بود معلوم شد آدم اجتماعی ای نیست ..با خودم گفتم دیگه چی همسرم آدمیه که قرار نیست باهام حرف بزنه چه غلطا انگار یادم رفته منو برای لذت هاشون گرفتن
اون پایین بود و زیر چشمی نگاه می کرد گفت: آقای کانگ از تو بعیده دخترت همچین لباسی بپوشه
بلاخره یکی حرف دل منو زد.. بلاخره یکی چیزی که من مدت ها میخواستم بگم رو گفت
پدرم گفت: برای هرزه ای مثل اون زیادی هم هست
بازهم ؟بازهم این لقب مزخرف رو به من داد؟...چیزی که اصلا حتی یک درصد شبیه من نیست من حتی با برادرهام هم حرف نزده بودم ...من فقط به دنیا اومده نحس بودم خیلیا میگن چون با به دنیا اومدنم مادرم مرده پدرم و بقیه انقد ازم متنفرن به هرحال حالا من ۱۷ ساله توی این عمارت زندگی کردم ...دیگه مهم نیست چی شده
اون مرده یا بهتره بگم آقای جئون اومد سمتم و مچ دستمو گرفت و گفت: تا کاری نکرده نیازی نیست همچین چیزی بگی
محکم تر مچ دستمو گرفت و منو به دنبال خودش به بیرون عمارت می کشید
۲۴.۱k
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.