بیا ادامه داستان شخصیت دومم رو برات بنویسم 🌚
خسته بودم برگشتم بالا و رفتم خوابیدم. نزدیک ساعت ۳ شب بود که از خواب پریدم یه صدای خیلی مرموز از بیرون پنجره اتاقم میومد. حوصله نداشتم برم ببینم چیه پنجره رو بستم و خوابیدم . صبح که بیدار شدم آقای گیلبرت داشت به تلفنم زنگ میزد، تلفن رو برداشتم اما خانم جودی( زن آقای گیلبرت) بود.
خانم جودی: الو؟
من: الو؟؟ سلام خانم جودی اتفا....
خانم جودی: تام باید تا سه روز دیگه خونه رو تخلیه کنی
من: ؟؟؟چرا؟مگه چیشده ؟؟
خانم جودی :دیگه نمیتونم بقیه اش رو برات تعریف کنم باید هر چه زود تر بری قبل از اینکه....
من: خانم جودی؟...الو؟...خانم جودی تا قبل از چی ؟؟
همون موقع تلفن قطع شد. انقد ترسیده بودم که تا صبح روز بعد لباسام رو جمع کردم (وسایل خونه واس خود آقای گیلبرت بود) رفتم جنگل نزدیک شهر همونجا بود که با چیزای ارثی ترسناک خانواده ام آشنا شدم......این داستان ادامه دارد 😁
خانم جودی: الو؟
من: الو؟؟ سلام خانم جودی اتفا....
خانم جودی: تام باید تا سه روز دیگه خونه رو تخلیه کنی
من: ؟؟؟چرا؟مگه چیشده ؟؟
خانم جودی :دیگه نمیتونم بقیه اش رو برات تعریف کنم باید هر چه زود تر بری قبل از اینکه....
من: خانم جودی؟...الو؟...خانم جودی تا قبل از چی ؟؟
همون موقع تلفن قطع شد. انقد ترسیده بودم که تا صبح روز بعد لباسام رو جمع کردم (وسایل خونه واس خود آقای گیلبرت بود) رفتم جنگل نزدیک شهر همونجا بود که با چیزای ارثی ترسناک خانواده ام آشنا شدم......این داستان ادامه دارد 😁
۹.۳k
۲۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.