فیک کوک ( عشق مافیا ) پارت ۶
از زبان ا/ت
بردم سمته اتاقم با پاش در رو باز کرد گذاشتم روی تختم و گفت : اتو کجاست گفتم : میخوای چیکار گفت: تو چقدر سوال میپرسی بگو کجاست نمیخوام بکشمت گفتم : توی کمد سمته چپ برش داشت حولم رو از روی دراورم برداشت و با اتو گرمش کرد و گذاشت روی پام گفت : حواست کجاست خیلی سر به هوایی گفتم : یااااا اصلا همش تقصیره توئه گفت : چرا طلب کاری گفتم : حالا که اینقدر ازم بدت میاد چرا نمیری با یکی دیگه قرار بزاری و منم راحت کنی اینقدر استرس نکشم از دستت گفت : چون می میخوام اینطوری باشه گفتم : هی این زندگی منم هست من عادت ندارم با کسی قرار بزارم و از اینجور کارا بکنم گفت : خب الان داری واسه اولین بار با من تجربه میکنی گفتم : اما من هیچ حسی ندارم بهت تازه تو یه مافیایی که همه رو میکشه چطوری بهت اعتماد کنم
گفت : این همیشه یادت باشه هرچقدر هم بد باشم به کسی که دوستش دارم صدمه نمیزنم خب دیگه من باید برم فعلا
رفت
بعد از رفتنش نمیدونم چرا ولی بخاطر حرف و جمله آخرش خر ذوق شده بودم یعنی همچین آدم خفنی دوسم داره واییی خود به خود لبخند میزدم بهتره بخوابم تا دیوونه تر نشدم
( فردا بعد از ظهر)
از زبان ا/ت
از سره کار رفتم خونه خیلی خسته بودم چیکار کنم گوشیم زنگ خورد برش داشتم کوک بود بازم شروع شد گفتم : بله بفرما چیکار داری گفت : بیا پایین گفتم : نهههه خستم ولم کن گفت : با من بحث نکن گفتم : بابا جان تو آدم نیستی ولم کن ایشششش قطع کردم و ولو شدم روی مبل جلوی تلویزیون که دره خونم باز شد ولی اینقدر خسته بودم که حتی اگر دزد هم بود متوجه نمیشدم چشمام رو بسته بودم که متوجه شدم یه مرده چشمام رو وقتی باز کردم دیدم عه این که جونگ کوکه گفتم : بخدا میکشمت از دستت حتی نمیتونم بخوابم یهو بغلم کرد و انداختم روی کولش گفت : کم حرف بزن
بردم پایین سواره ماشینش کردم خواستم در رو باز کنم که قفل کودک زد وای دیگه دارم روانی میشم گفتم : چرا قفل کودک زدی بازش کن زود گفت : ا/ت قراره ما چی بود...این بود که در ازای جونت با من قرار بزاری پس اگر خودت رو دوست داری ساکت بشین
گفتم : باشه فقط بخاطر خودم
تکیه داده بودم که خوابم برد
از زبان کوک رسیدم به خونم توی یه برج زندگی میکنم تا زیاد توی دید نباشم
گفتم : ا/ت پیاده شو ولی جواب نداد برگشتم سمتش که خوابش برده بود رفتم و براید استایل بغلش کردم و بردم بالا گذاشتمش توی اتاقم روی تختم
از زبان ا/ت
اینقدر خسته بودم که وقتی بیدار شدم نمیتونستم چشمام رو باز کنم وقتی بلند شدم دیدم روی تختم اما اینجا کجاست گفتم ها شاید خونه کوکه از تخت رفتم پایین از اتاق در اومدم رفتم توی حال که دیدم کوک یه پیشبند بسته و داره آشپزی میکنه عجب خونهای داره رفتم توی آشپزخونه گفتم : واووو تو آشپزی هم میکنی.....
بردم سمته اتاقم با پاش در رو باز کرد گذاشتم روی تختم و گفت : اتو کجاست گفتم : میخوای چیکار گفت: تو چقدر سوال میپرسی بگو کجاست نمیخوام بکشمت گفتم : توی کمد سمته چپ برش داشت حولم رو از روی دراورم برداشت و با اتو گرمش کرد و گذاشت روی پام گفت : حواست کجاست خیلی سر به هوایی گفتم : یااااا اصلا همش تقصیره توئه گفت : چرا طلب کاری گفتم : حالا که اینقدر ازم بدت میاد چرا نمیری با یکی دیگه قرار بزاری و منم راحت کنی اینقدر استرس نکشم از دستت گفت : چون می میخوام اینطوری باشه گفتم : هی این زندگی منم هست من عادت ندارم با کسی قرار بزارم و از اینجور کارا بکنم گفت : خب الان داری واسه اولین بار با من تجربه میکنی گفتم : اما من هیچ حسی ندارم بهت تازه تو یه مافیایی که همه رو میکشه چطوری بهت اعتماد کنم
گفت : این همیشه یادت باشه هرچقدر هم بد باشم به کسی که دوستش دارم صدمه نمیزنم خب دیگه من باید برم فعلا
رفت
بعد از رفتنش نمیدونم چرا ولی بخاطر حرف و جمله آخرش خر ذوق شده بودم یعنی همچین آدم خفنی دوسم داره واییی خود به خود لبخند میزدم بهتره بخوابم تا دیوونه تر نشدم
( فردا بعد از ظهر)
از زبان ا/ت
از سره کار رفتم خونه خیلی خسته بودم چیکار کنم گوشیم زنگ خورد برش داشتم کوک بود بازم شروع شد گفتم : بله بفرما چیکار داری گفت : بیا پایین گفتم : نهههه خستم ولم کن گفت : با من بحث نکن گفتم : بابا جان تو آدم نیستی ولم کن ایشششش قطع کردم و ولو شدم روی مبل جلوی تلویزیون که دره خونم باز شد ولی اینقدر خسته بودم که حتی اگر دزد هم بود متوجه نمیشدم چشمام رو بسته بودم که متوجه شدم یه مرده چشمام رو وقتی باز کردم دیدم عه این که جونگ کوکه گفتم : بخدا میکشمت از دستت حتی نمیتونم بخوابم یهو بغلم کرد و انداختم روی کولش گفت : کم حرف بزن
بردم پایین سواره ماشینش کردم خواستم در رو باز کنم که قفل کودک زد وای دیگه دارم روانی میشم گفتم : چرا قفل کودک زدی بازش کن زود گفت : ا/ت قراره ما چی بود...این بود که در ازای جونت با من قرار بزاری پس اگر خودت رو دوست داری ساکت بشین
گفتم : باشه فقط بخاطر خودم
تکیه داده بودم که خوابم برد
از زبان کوک رسیدم به خونم توی یه برج زندگی میکنم تا زیاد توی دید نباشم
گفتم : ا/ت پیاده شو ولی جواب نداد برگشتم سمتش که خوابش برده بود رفتم و براید استایل بغلش کردم و بردم بالا گذاشتمش توی اتاقم روی تختم
از زبان ا/ت
اینقدر خسته بودم که وقتی بیدار شدم نمیتونستم چشمام رو باز کنم وقتی بلند شدم دیدم روی تختم اما اینجا کجاست گفتم ها شاید خونه کوکه از تخت رفتم پایین از اتاق در اومدم رفتم توی حال که دیدم کوک یه پیشبند بسته و داره آشپزی میکنه عجب خونهای داره رفتم توی آشپزخونه گفتم : واووو تو آشپزی هم میکنی.....
۱۰۸.۹k
۰۶ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.