مافیای من part 10
خواهر کوک: الو کوک
کوک: سلام چیشده
خواهر کوک: بابا قش کرده و منو لانا نمیدونیم چیکار کنیم گوشیمونم نیستش
کوک: چییی واستا الان خودمو میرسونم هققق
خواهر کوک: باشه
یونا: عزیزم خوبی چیشده
کوک: عسلم من باید برم فردا جبران میکنم
یونا: بابای ددی
کوک: بای
لانا: چیشد؟؟؟
خواهر کوک: گفتم هقق میاد
لانا تو ذهنش: چه گیری افتادم این باباشم مارو ول نمیکنه (زنگ در خورد) هففف حتما اون بی صاحاب مونده اومد
کوک: بیارینش اروم اروممم
(بیمارستان)
دکتر: شما چه کارشونین
کوک: پسرشم چیشده مشکلی پیش اومده
دکتر: یک سکته ی قلبیه و ممکنه کمی خطری باشه.. قرصاشونو میخوردن
کوک: چه قرصی
خواهر کوک: نمیدونم اما میگفتش که میخوره
دکتر:شما اینجا منتظر بمونید
خواهر کوک: باشه
(دوساعت بعد)
خواهر کوک: برم یکم ابمیوه بگیرم توهم میخوری
کوک: نه ممنون
خواهر کوک: ای بابا دوساعته هیچی نخوردی حالا باشه ولش کن من رفتم
لانا:(خوابش برده)
کوک: واییی.. خدایا خسته شدم
از زبان نویسنده
لانا داشت کم کم سرش خم میشد و روی شانه ی کوک گردنش فرو شد و کوک هم چشمش یکمی برق زد اما نگران پدرش هم بود
کوک:(میخواد بلند شه که لانا دستشو میگیره)
لانا:بابا منو تنها نزار نه هققق
کوک: چی؟ بابا؟؟
لانا:(دسته کوک رو کشید و کوک هم افتاد روی صندلی و لاناهم دستشو محکم به خودش گرفته بود)
کوک: اخ دستم.. باشه بابا نمیرم
دکتر: اهم..
کوک: ای وای ولم کن
دکتر: راحت باشین.. راستی پدرتون حالش خوبه فقط باید این چندتا قرصی که بهش میدیم رو بخوره
کوک: بله چشم
دکتر: بنظرم برین خونه چون فردا پدرتون مرخص میشه و میتونین فردا بیاین
کوک: نمیشه ببینمش؟؟
دکتر: نه فردا میتونین چون الان بیهوشه
کوک: خب... باشه پس من میرم خداحافظ
دکتر: خداحافظ
(کوک تو ذهنش: چرا این ولم نمیکنه فکر کنم باید یجور دیگه بلندش کنم براید استایل لانا رو بغل کرد و برد توی ماشین)
••خونه••
(کوک لانا رو برد و روی تخت خودش خوابوند)
کوک:(موهای لانا رو ناز میکنه و میده پشت گوشش) ای بابا جونگ کوک داری چیکار میکنی هوففف نمیتونم چشم ازش بردارم
کوک لانا رو میبوسه و...
بنظرتون چی میشه.. هرکی حدسش درست باشه فالو میشه👆🏻🖤
کوک: سلام چیشده
خواهر کوک: بابا قش کرده و منو لانا نمیدونیم چیکار کنیم گوشیمونم نیستش
کوک: چییی واستا الان خودمو میرسونم هققق
خواهر کوک: باشه
یونا: عزیزم خوبی چیشده
کوک: عسلم من باید برم فردا جبران میکنم
یونا: بابای ددی
کوک: بای
لانا: چیشد؟؟؟
خواهر کوک: گفتم هقق میاد
لانا تو ذهنش: چه گیری افتادم این باباشم مارو ول نمیکنه (زنگ در خورد) هففف حتما اون بی صاحاب مونده اومد
کوک: بیارینش اروم اروممم
(بیمارستان)
دکتر: شما چه کارشونین
کوک: پسرشم چیشده مشکلی پیش اومده
دکتر: یک سکته ی قلبیه و ممکنه کمی خطری باشه.. قرصاشونو میخوردن
کوک: چه قرصی
خواهر کوک: نمیدونم اما میگفتش که میخوره
دکتر:شما اینجا منتظر بمونید
خواهر کوک: باشه
(دوساعت بعد)
خواهر کوک: برم یکم ابمیوه بگیرم توهم میخوری
کوک: نه ممنون
خواهر کوک: ای بابا دوساعته هیچی نخوردی حالا باشه ولش کن من رفتم
لانا:(خوابش برده)
کوک: واییی.. خدایا خسته شدم
از زبان نویسنده
لانا داشت کم کم سرش خم میشد و روی شانه ی کوک گردنش فرو شد و کوک هم چشمش یکمی برق زد اما نگران پدرش هم بود
کوک:(میخواد بلند شه که لانا دستشو میگیره)
لانا:بابا منو تنها نزار نه هققق
کوک: چی؟ بابا؟؟
لانا:(دسته کوک رو کشید و کوک هم افتاد روی صندلی و لاناهم دستشو محکم به خودش گرفته بود)
کوک: اخ دستم.. باشه بابا نمیرم
دکتر: اهم..
کوک: ای وای ولم کن
دکتر: راحت باشین.. راستی پدرتون حالش خوبه فقط باید این چندتا قرصی که بهش میدیم رو بخوره
کوک: بله چشم
دکتر: بنظرم برین خونه چون فردا پدرتون مرخص میشه و میتونین فردا بیاین
کوک: نمیشه ببینمش؟؟
دکتر: نه فردا میتونین چون الان بیهوشه
کوک: خب... باشه پس من میرم خداحافظ
دکتر: خداحافظ
(کوک تو ذهنش: چرا این ولم نمیکنه فکر کنم باید یجور دیگه بلندش کنم براید استایل لانا رو بغل کرد و برد توی ماشین)
••خونه••
(کوک لانا رو برد و روی تخت خودش خوابوند)
کوک:(موهای لانا رو ناز میکنه و میده پشت گوشش) ای بابا جونگ کوک داری چیکار میکنی هوففف نمیتونم چشم ازش بردارم
کوک لانا رو میبوسه و...
بنظرتون چی میشه.. هرکی حدسش درست باشه فالو میشه👆🏻🖤
۸.۳k
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.