سناریو (وقتی ناراحتی و بهشون نمیگی)
ادامه ی سناریو قبلی ......
#سناریو
#استری_کیدز
#استریکیدز
(هیونجین)
بخاطر اینکه قرار بود به یک سفر کاری بره و ممکن بود برای مدتی برنگرده دلت خیلی گرفته بود و واقعاً نمیدونستی چطوری باید بهش بگی از طرفی هم نمیخواستی همین دمه رفتنی هیونجین رو ناراحت کنی چون مجبور بود برای این سفر کاری بره.
اومد تو اتاق تا ازت خداحافظی کنه اما با تو که زیر پتو بودی مواجه شد
_اوخودا.....کیوت
اومد کنارت نشست و بدون اینکه پتو رو از روت بکشه لب زد :
_عزیزم من دیگه باید برم
دید جوابی نمیدی دوباره تکونت داد که یک دفعه شروع به هق هق کردی . که با اینکارت تعجب کرد و سری پتو رو از روت اونور کشید
_ ا....ا.ت....د...داری...گریه...میکنی؟
همین طوری که داشتی گریه میکردی گفتی
+نمیشه....هق هق ....نریییی
هیونجین که تازه دلیل گریه هاتو فهمیده بود اومد کنارت و اشکاتو پاک کرد و بوسه ای به پیشونیت زد بعدش با لبخندی محبت آمیز چشماشو بهت داد
_قول میدم خیلی زوده زود برگردم
و بعد بوسه ای کوتاه روی لب گذاشت
(جیسونگ)
تولدش بود و تو براش همه چیز رو تدارک دیده بودی و کلی تزیینات کرده بودی اما مشکل این بود که به لطف فلیکس که از دهنش در رفته بود جیسونگ از سوپرازی که براش آماده کرده بودی خبر دار شده بود و فقط نقش بازی میکرد که مثلاً نمیدونه تا تو یک وقت ناراحت نشی اما تو خیلی زحمت کشیده بودی و این تورو بدجور ناراحت کرده بود چون خیلی برای این روز هیجان داشتی اما همه چیز خراب شده بود.
با صدای در به خودت اومدی و فهمیدی که جیسونگه رفتی و براش درو باز کردی با لبخند بهش تولدشو تبریک گفتی.
جیسونگ هم متقابلاً بهت لبخندی تحویل داد و وارد خونه شد.
_واووووو عشقم اینا همش برای منهههه
می دونستی که داره نقش بازی میکنه و این ناراحتت میکرد
+نیازی نیست نقش بازی کنی
با این حرفت جا خورد و به سمتت برگشت که با قیافه ی ناراحت و تو هم رفته ی تو مواجه شد
_چ....چی؟....من نقش بازی نمیکنم
سرتو بالا آوردی
+اما من میدونم که همچین رو فهمیده بودی پس لازم نیست خودتو بزنی به اون راه
جیسونگ نفس عمیقی کشید و به سمتت اومد
_معذرت میخوام ا.ت.....فقط نمیخواستم ناراحتت کنم
همین طوری سرت پایین بود که اشکال نداره ی آرومی گفتی تا اینکه فکری به سرش زد و آروم با دستش چونتو گرفت و صورتت آورد بالا
_ نظرت چیه که؟.......
منتظر بهش نگاه کردی
_یک شب هات رو به عنوان هدیه بهم بدی چاگی ؟
لبخندی زدی که نشونه ی رضایتت بود که باعث شد لباش رو روی لبات بزاره و .........(اهم اهم)
#سناریو
#استری_کیدز
#استریکیدز
(هیونجین)
بخاطر اینکه قرار بود به یک سفر کاری بره و ممکن بود برای مدتی برنگرده دلت خیلی گرفته بود و واقعاً نمیدونستی چطوری باید بهش بگی از طرفی هم نمیخواستی همین دمه رفتنی هیونجین رو ناراحت کنی چون مجبور بود برای این سفر کاری بره.
اومد تو اتاق تا ازت خداحافظی کنه اما با تو که زیر پتو بودی مواجه شد
_اوخودا.....کیوت
اومد کنارت نشست و بدون اینکه پتو رو از روت بکشه لب زد :
_عزیزم من دیگه باید برم
دید جوابی نمیدی دوباره تکونت داد که یک دفعه شروع به هق هق کردی . که با اینکارت تعجب کرد و سری پتو رو از روت اونور کشید
_ ا....ا.ت....د...داری...گریه...میکنی؟
همین طوری که داشتی گریه میکردی گفتی
+نمیشه....هق هق ....نریییی
هیونجین که تازه دلیل گریه هاتو فهمیده بود اومد کنارت و اشکاتو پاک کرد و بوسه ای به پیشونیت زد بعدش با لبخندی محبت آمیز چشماشو بهت داد
_قول میدم خیلی زوده زود برگردم
و بعد بوسه ای کوتاه روی لب گذاشت
(جیسونگ)
تولدش بود و تو براش همه چیز رو تدارک دیده بودی و کلی تزیینات کرده بودی اما مشکل این بود که به لطف فلیکس که از دهنش در رفته بود جیسونگ از سوپرازی که براش آماده کرده بودی خبر دار شده بود و فقط نقش بازی میکرد که مثلاً نمیدونه تا تو یک وقت ناراحت نشی اما تو خیلی زحمت کشیده بودی و این تورو بدجور ناراحت کرده بود چون خیلی برای این روز هیجان داشتی اما همه چیز خراب شده بود.
با صدای در به خودت اومدی و فهمیدی که جیسونگه رفتی و براش درو باز کردی با لبخند بهش تولدشو تبریک گفتی.
جیسونگ هم متقابلاً بهت لبخندی تحویل داد و وارد خونه شد.
_واووووو عشقم اینا همش برای منهههه
می دونستی که داره نقش بازی میکنه و این ناراحتت میکرد
+نیازی نیست نقش بازی کنی
با این حرفت جا خورد و به سمتت برگشت که با قیافه ی ناراحت و تو هم رفته ی تو مواجه شد
_چ....چی؟....من نقش بازی نمیکنم
سرتو بالا آوردی
+اما من میدونم که همچین رو فهمیده بودی پس لازم نیست خودتو بزنی به اون راه
جیسونگ نفس عمیقی کشید و به سمتت اومد
_معذرت میخوام ا.ت.....فقط نمیخواستم ناراحتت کنم
همین طوری سرت پایین بود که اشکال نداره ی آرومی گفتی تا اینکه فکری به سرش زد و آروم با دستش چونتو گرفت و صورتت آورد بالا
_ نظرت چیه که؟.......
منتظر بهش نگاه کردی
_یک شب هات رو به عنوان هدیه بهم بدی چاگی ؟
لبخندی زدی که نشونه ی رضایتت بود که باعث شد لباش رو روی لبات بزاره و .........(اهم اهم)
۱۷.۷k
۰۸ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.