p45 🩸
ویو جونگ کوک :
برگشتم خونه دیدم جسیکا روی مبل نشسته بهش نگاه کردم ولی انگار بد جوری توی فک بود ....
واسه همین یواش یواش رفتم سمتش از پشت بترسونمش .... دستامو گذاشتم روی شونده هاش بلند گفتم ....
جونگ کوک : سلطان قلبم تو هستی تو هستی ....
جسیکا : وااااااای ....
جسیکا دستشو گذاشت روی قلب داشت نفس نفس میزد .... از یه جایی میترسم سکته کنه از یه جایی هم بهم خوشمیگذره ....
جسیکا : وای جونگ کوک تو اخرش منو با این سلطان قلب میکشی راهی قبر میکنی ....
جونگ کوک : خو میخاستی توی فکر نباشی .... خو بگو ببینم داشتی به چی فک میکردی ....
جسیکا : هیچی ... خو بگو ببینم رفتی پیش لیا ....
جونگ کوک : اره رفتم ....
جسیکا : باشه ....
جونگ کوک : من میرم یه دوش بگیرم ....
جسیکا : منم برم یه سری کار دارم ....
جونگ کوک : او خانوم هکر رو باش بر فامیلشو در بیار ...
جسیکا : درباره مکس ....
جونگ کوک : اون روانیه ....
جسیکا : اره ...
جونگ کوک : باشه موفق باشی ....
جسیکا : ممنون
جسیکا رفت سمت اتاقش منم رفتم بالا ....
کل ذهنم ... لیا لیا لیا ....
رفتم کمدم باز کردم لباسامو بر داشتم گوشیمو پرت کردم روی تختم .... که پیامی ومد .... ناشناس بود .... گوشیمو باز کردم ...
( پیام )
منم یومی بیا پارک کنار شرکت .... منتظرتم ...
اخه تو با من چیکار داری .... اول میخاستم نرم ... کتمو برداشتم رفتم بیرون ....
رفتم سمت ماشینم .... به سمت پارکی که گفت حرکت کردم .... بعد نیم ساعت رسیدم .... روی نیمکت نشسته بود ....
رفتم سمتش ...
برگشتم خونه دیدم جسیکا روی مبل نشسته بهش نگاه کردم ولی انگار بد جوری توی فک بود ....
واسه همین یواش یواش رفتم سمتش از پشت بترسونمش .... دستامو گذاشتم روی شونده هاش بلند گفتم ....
جونگ کوک : سلطان قلبم تو هستی تو هستی ....
جسیکا : وااااااای ....
جسیکا دستشو گذاشت روی قلب داشت نفس نفس میزد .... از یه جایی میترسم سکته کنه از یه جایی هم بهم خوشمیگذره ....
جسیکا : وای جونگ کوک تو اخرش منو با این سلطان قلب میکشی راهی قبر میکنی ....
جونگ کوک : خو میخاستی توی فکر نباشی .... خو بگو ببینم داشتی به چی فک میکردی ....
جسیکا : هیچی ... خو بگو ببینم رفتی پیش لیا ....
جونگ کوک : اره رفتم ....
جسیکا : باشه ....
جونگ کوک : من میرم یه دوش بگیرم ....
جسیکا : منم برم یه سری کار دارم ....
جونگ کوک : او خانوم هکر رو باش بر فامیلشو در بیار ...
جسیکا : درباره مکس ....
جونگ کوک : اون روانیه ....
جسیکا : اره ...
جونگ کوک : باشه موفق باشی ....
جسیکا : ممنون
جسیکا رفت سمت اتاقش منم رفتم بالا ....
کل ذهنم ... لیا لیا لیا ....
رفتم کمدم باز کردم لباسامو بر داشتم گوشیمو پرت کردم روی تختم .... که پیامی ومد .... ناشناس بود .... گوشیمو باز کردم ...
( پیام )
منم یومی بیا پارک کنار شرکت .... منتظرتم ...
اخه تو با من چیکار داری .... اول میخاستم نرم ... کتمو برداشتم رفتم بیرون ....
رفتم سمت ماشینم .... به سمت پارکی که گفت حرکت کردم .... بعد نیم ساعت رسیدم .... روی نیمکت نشسته بود ....
رفتم سمتش ...
۲۸۸
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.