p4
بیهوش شد گرفتمش من:هانا تهیونگ اومد جلو تهیونگ:آبجی چش شد من:حتما ترسیده تهیونگ:بدش من تهیونگ گرفتش نشوندش رو صندلی یکیو فرستادم آب بیاره کوک:بیا آب و داد بهش بهوش اومد تهیونگ:آبجی خوبی هانا:چیشده من:تو بیهوش شدی هانا:خوبم داداشی میخوام برم خونه تهیونگ:من من:من میبرمت هانا:نه من از تو میترسم من:نترس نمیخورمت هانا:نه من:اوکی
از زبون خودم
کیفمو برداشتم داشتم میرفتم که برگشتم دست جونگ کوک رو گرفتم من:تهیونگ من با این میرم تهیونگ:چرا تهیونگ:رفیقمه خوب تهیونگ:اینو به داداشت ترجیح میدی من:ایش حسود توهم بیا هردوشون باهام اومدن من پشت ماشین نشستم انقدر هیجان زده بودم بابت نیم ساعت پیش کلی حرف میزدم موخشونو خوردم هردو:بسهههه تهیونگ:خواهر من یکم نفس بکش باز افتادی رو اون دنده هی سوال میپرسی من:باشه دیگه نمیپرسم جونگ کوک داشت از آیینه نگام میکرد یه چشمک زد من:ایششش اونور و نگام کردم خندید تهیونگ:به چی میخندی کوک:هیچی
از زبون جونگ کوک
چقدر خنگول خدا🥺😂 کیوت احمق ولی چرا باید دلم براش آب شه واقعا عالیو کیوته من:هانا هانا:بله من:چندسالته هانا:به تو چه من:مگه باهم دوست نیستیم هانا:چرا تهیونگ:هانا معدب باش هانا:چشم عباس آقا تو با ادب ما بی ادب عجب ۲۱ سالمه کوک:چه جالب من ۲۵سالمه هانا:او پس از داداشی کوچیکتری من:آره
از زبون خودم
رفتم سمت تهیونگ گونشو بوسیدم یه هفته گذشته بود من از جونگ کوک خوشم میومد ولی از حس درون خودش خبر نداشتم میخواستم برم کلاب جونگ کوکم بردم یه لباس خوب پوشیده بودم یه لباس مشکی تا رون پام که سینه هاش تیز بود و یکم از خط سینم پیدا میشد یه گوشه گربه ای گذاشته بودم رفتیم کلاب من بدجور مست کرده بودم جونگ کوکم همینطور ولی اون کمتر رفتیم خونه منو گرفته بود برده بود خونه خودش
از زبون جونگ کوک
بردمش خونه خودم مواظب بودم نیوفته به بدبختی گذاشتمش رو تخت یهو منو کشید انداخت رو تخت اومد روم نشست رو شکمم من:هانا هانا:هی جئون کجا در میری
از زبون خودم
کیفمو برداشتم داشتم میرفتم که برگشتم دست جونگ کوک رو گرفتم من:تهیونگ من با این میرم تهیونگ:چرا تهیونگ:رفیقمه خوب تهیونگ:اینو به داداشت ترجیح میدی من:ایش حسود توهم بیا هردوشون باهام اومدن من پشت ماشین نشستم انقدر هیجان زده بودم بابت نیم ساعت پیش کلی حرف میزدم موخشونو خوردم هردو:بسهههه تهیونگ:خواهر من یکم نفس بکش باز افتادی رو اون دنده هی سوال میپرسی من:باشه دیگه نمیپرسم جونگ کوک داشت از آیینه نگام میکرد یه چشمک زد من:ایششش اونور و نگام کردم خندید تهیونگ:به چی میخندی کوک:هیچی
از زبون جونگ کوک
چقدر خنگول خدا🥺😂 کیوت احمق ولی چرا باید دلم براش آب شه واقعا عالیو کیوته من:هانا هانا:بله من:چندسالته هانا:به تو چه من:مگه باهم دوست نیستیم هانا:چرا تهیونگ:هانا معدب باش هانا:چشم عباس آقا تو با ادب ما بی ادب عجب ۲۱ سالمه کوک:چه جالب من ۲۵سالمه هانا:او پس از داداشی کوچیکتری من:آره
از زبون خودم
رفتم سمت تهیونگ گونشو بوسیدم یه هفته گذشته بود من از جونگ کوک خوشم میومد ولی از حس درون خودش خبر نداشتم میخواستم برم کلاب جونگ کوکم بردم یه لباس خوب پوشیده بودم یه لباس مشکی تا رون پام که سینه هاش تیز بود و یکم از خط سینم پیدا میشد یه گوشه گربه ای گذاشته بودم رفتیم کلاب من بدجور مست کرده بودم جونگ کوکم همینطور ولی اون کمتر رفتیم خونه منو گرفته بود برده بود خونه خودش
از زبون جونگ کوک
بردمش خونه خودم مواظب بودم نیوفته به بدبختی گذاشتمش رو تخت یهو منو کشید انداخت رو تخت اومد روم نشست رو شکمم من:هانا هانا:هی جئون کجا در میری
۲۰.۸k
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.