* * زندگی متفاوت
🐾پارت 63
#paniz
سوپ ام خوردم از سر میز پاشدم
پانیذ:عایشه دستت درد نکنه
عایشه سری تکون من از اشپزخونه رفتم بیرون
به سمت پله ها رفتم در اتاقم وا کردم واردشدم رفتم کتابم بردارم برم تو سالن بخونم تا کی باید تو اتاق میموندم
رفتم پایین که هم زمان دیانا هم اومد
با هم رفتیم تو سالن نشستیم رو کاناپه های راحتی
دیانا:پانیذ میتونی یکی از کتابات بهم قرض بدی منم بخونم
پانیذ:اره چرا کنه حالا چی میخای
دیانا:فرقی نمیکنه
پانیذ:پس بزار برم بیارمش
رفتم از اتاقم اولین کتابی که بر اولین بار خوندمش برش داشتم
رفتم پایین دادمش به دیانا
دیانا:مرسی
پانیذ:خاهش میکنم
دیگه چیزی نگفتیم شروع کردیم به خوندن کتاب هامون...
غرق کتاب خوندن بودم که دیدم مهشاد و مهراب با چمدوناشون اومدن پایین
پانید:میرینن
مهشاد:اره پروازمون ساعت 2 الانم 1 تا بریم میشه 2
بلند شدم تا حداقل بدرقه شون کنم دیانا هم باهام اومد همینطور رضا
بچها چمدونشون گذاشتن تو ماشین رضا و مهراب داشتن با هم حرف میزدن که
دوتاشون بر یه لحظه جفتشون نگام کردن
بعد همو بغل کرد
خداییی یعنی الان اینا اشتی کردن من خبر ندارم بعد خدافظی منم رفتم مهراب بغل کردم
بازم ازش دور میشدم ...
خیلی سخته بود...
بغضم قورت دادم..
ماشین از عمارت رفت بیرون
که رضا اومد کنارم دستش گذاشت رو کمرم متوجه منظورش نشدم
دیانا هم رفت
که چشمم خورد به ساحل که با حرص و عصبانیت داشت نگام میکرد
از حرص داشت میترکید نگاهم بردم
سمت رضا که روبروم قرار داشت
به دستش چونم گرفته بود و لبم پایین نوازش میکرد
رضا :تو خونه حوصله ات سر نرفته
برای اینکه ساحل حرص بدم لب زدم
پانیذ:خیلی خیلی حوصله ام سر رفته میریم یه جای قشنگ
رضا:اوممم خوبه
دوتا دستام گرفت
رضا:پس برو اماده شده بریممم
پریدم بغلش منی که اهل انتقام نبودم دوس داشتم ساحل بسوزونمم من به رضا وابسته شده بودم بدون اون اصن نمیشد
ساحل با نفرت نگام میکرد از بغلش اومدم بیرون صورت رضا رو بوس کردم
پانیذ:مرسییییی
رفتم اتاقم اماده بشمم....
#leoreza
رفت تا اماده بشه از کاراش تعجب کردم
اونم از پانیذ شاید ازم خوشش اومده باشه
دیونه تو افکارام کلا پانیذ بود که ساحل
اومد تا ترر بزنه
رضا:چیه ساحل
ساحل:ععه عشقم با همسرت چرا اینجوری حرف میزنی
دستش نوازش وار گذاشت رو بازوم که پسش زدم
رضا:مواظب کارات وگرنه میفرستمت اون دنیا
بعد شونه ای بهش زدم رفتم داخل خونه.....
شما هم مث من میخاینن ساحل و خفهه کنیین ایا
#paniz
سوپ ام خوردم از سر میز پاشدم
پانیذ:عایشه دستت درد نکنه
عایشه سری تکون من از اشپزخونه رفتم بیرون
به سمت پله ها رفتم در اتاقم وا کردم واردشدم رفتم کتابم بردارم برم تو سالن بخونم تا کی باید تو اتاق میموندم
رفتم پایین که هم زمان دیانا هم اومد
با هم رفتیم تو سالن نشستیم رو کاناپه های راحتی
دیانا:پانیذ میتونی یکی از کتابات بهم قرض بدی منم بخونم
پانیذ:اره چرا کنه حالا چی میخای
دیانا:فرقی نمیکنه
پانیذ:پس بزار برم بیارمش
رفتم از اتاقم اولین کتابی که بر اولین بار خوندمش برش داشتم
رفتم پایین دادمش به دیانا
دیانا:مرسی
پانیذ:خاهش میکنم
دیگه چیزی نگفتیم شروع کردیم به خوندن کتاب هامون...
غرق کتاب خوندن بودم که دیدم مهشاد و مهراب با چمدوناشون اومدن پایین
پانید:میرینن
مهشاد:اره پروازمون ساعت 2 الانم 1 تا بریم میشه 2
بلند شدم تا حداقل بدرقه شون کنم دیانا هم باهام اومد همینطور رضا
بچها چمدونشون گذاشتن تو ماشین رضا و مهراب داشتن با هم حرف میزدن که
دوتاشون بر یه لحظه جفتشون نگام کردن
بعد همو بغل کرد
خداییی یعنی الان اینا اشتی کردن من خبر ندارم بعد خدافظی منم رفتم مهراب بغل کردم
بازم ازش دور میشدم ...
خیلی سخته بود...
بغضم قورت دادم..
ماشین از عمارت رفت بیرون
که رضا اومد کنارم دستش گذاشت رو کمرم متوجه منظورش نشدم
دیانا هم رفت
که چشمم خورد به ساحل که با حرص و عصبانیت داشت نگام میکرد
از حرص داشت میترکید نگاهم بردم
سمت رضا که روبروم قرار داشت
به دستش چونم گرفته بود و لبم پایین نوازش میکرد
رضا :تو خونه حوصله ات سر نرفته
برای اینکه ساحل حرص بدم لب زدم
پانیذ:خیلی خیلی حوصله ام سر رفته میریم یه جای قشنگ
رضا:اوممم خوبه
دوتا دستام گرفت
رضا:پس برو اماده شده بریممم
پریدم بغلش منی که اهل انتقام نبودم دوس داشتم ساحل بسوزونمم من به رضا وابسته شده بودم بدون اون اصن نمیشد
ساحل با نفرت نگام میکرد از بغلش اومدم بیرون صورت رضا رو بوس کردم
پانیذ:مرسییییی
رفتم اتاقم اماده بشمم....
#leoreza
رفت تا اماده بشه از کاراش تعجب کردم
اونم از پانیذ شاید ازم خوشش اومده باشه
دیونه تو افکارام کلا پانیذ بود که ساحل
اومد تا ترر بزنه
رضا:چیه ساحل
ساحل:ععه عشقم با همسرت چرا اینجوری حرف میزنی
دستش نوازش وار گذاشت رو بازوم که پسش زدم
رضا:مواظب کارات وگرنه میفرستمت اون دنیا
بعد شونه ای بهش زدم رفتم داخل خونه.....
شما هم مث من میخاینن ساحل و خفهه کنیین ایا
۱۳.۸k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.