وقتی ازش متنفر بودی ولی..
با حرص لیوانشو پر کرد..طمع شراب بهش آرامش میداد..چرا باید امشب ببینمش..ازش متنفرم اونم همینطور اونو..اون دوست دختر عفریتش..از جفتشون..
ا.ت:مجبورم ببینمش بابا؟
بابای ا.ت:پسر عموته و اونم توی مهمونی دعوته ، خوش برخورد باش هم با اون هم با نامزدش
ا.ت:نامزدش(خنده حرصی)بابا اون..زیر خوابشه(پوزخند)
بابای ا.ت:بس کن ، برو حاضر شو
ا.ت برای اخرین بار اجازه داد لبهاش به شراب آغشته بشن و رفت سمت اتاق..امشب شب مهمیه..باید زیبایی بدنشو به نمایش میزاشت لباس مشکی انتخاب کرد و تنش کردو گذاشت بدنش به نمایش گذاشته بشه میدونست امشب غوغا میشه ، غوغا میکنه..موهاشو حالت داد و گذاشت به تنهایی زیبایی صورتش نمایش داده بشه گذاشت همه ی مهمونا برسن مخصوصا گل سر سبدش با استقامت قدم هاش از پله پایین میومد صدای کفش هاش توی سالن میپیچید و با هر قدم نفرات بیشتری برای نگاه کردن بهش برمیگشتن و محوش میشدن ولی ا.ت حواسش به یه نفر بود..اومده بود..مثل همیشه شیک و تمیز..بدون توجه به دیگران سمتش رفتی و حین اینکه سمتش بری درخواست شراب کردی و کنارش نشستی
ا.ت: میبینم گذاشته رفته
یونگی:(خنده)بیخیالش میدونی برای چه کاری بود
ا.ت:میدونستم(پوزخند)
یونگی:وایسا نکنه خوشحال شدی؟(پوزخند)
ا.ت:نمیشه گفت ناراحت شدم ولی این تنفر میدونی چیمیگم(پوزخند)
یونگی:رفتارت نشانه ای از تنفر نداره(خنده)
ا.ت:حتما باید بکشمت تا تنفرمو حس کنی؟
یونگی:(خنده)
ا.ت:(خنده)
بابای ا.ت:میبینم گرم گرفتید(خنده)
یونگی:عمو ! از دیدنتون خوشحالم ، درسته به هر حال ما خیلی وقته همو دوست داریم(پوزخند)
ا.ت:چی !؟ چی داری میگی یونگی(تعجب+عصبی)
یونگی:عزیزم باید به پدرت میگفتیم دیگه مگه نه؟
بابای ا.ت:ا.ت بازیگر خوبی هستی باید زودتر میگفتی تا براتون ضیافتی در نظر بگیرم
ا.ت:بابا دروغ میگه حرفشو باور نکنن(عصبی)
بابای ا.ت:هیشش..دخترم پنهونش نکن..مبارک باشه
یونگی:ممنونم عمو
بابای ا.ت:دیگه پدر زنتم(خنده)
یونگی:اوه بله درسته بابا(خنده)
لایکش !؟
#تکپارتی
ا.ت:مجبورم ببینمش بابا؟
بابای ا.ت:پسر عموته و اونم توی مهمونی دعوته ، خوش برخورد باش هم با اون هم با نامزدش
ا.ت:نامزدش(خنده حرصی)بابا اون..زیر خوابشه(پوزخند)
بابای ا.ت:بس کن ، برو حاضر شو
ا.ت برای اخرین بار اجازه داد لبهاش به شراب آغشته بشن و رفت سمت اتاق..امشب شب مهمیه..باید زیبایی بدنشو به نمایش میزاشت لباس مشکی انتخاب کرد و تنش کردو گذاشت بدنش به نمایش گذاشته بشه میدونست امشب غوغا میشه ، غوغا میکنه..موهاشو حالت داد و گذاشت به تنهایی زیبایی صورتش نمایش داده بشه گذاشت همه ی مهمونا برسن مخصوصا گل سر سبدش با استقامت قدم هاش از پله پایین میومد صدای کفش هاش توی سالن میپیچید و با هر قدم نفرات بیشتری برای نگاه کردن بهش برمیگشتن و محوش میشدن ولی ا.ت حواسش به یه نفر بود..اومده بود..مثل همیشه شیک و تمیز..بدون توجه به دیگران سمتش رفتی و حین اینکه سمتش بری درخواست شراب کردی و کنارش نشستی
ا.ت: میبینم گذاشته رفته
یونگی:(خنده)بیخیالش میدونی برای چه کاری بود
ا.ت:میدونستم(پوزخند)
یونگی:وایسا نکنه خوشحال شدی؟(پوزخند)
ا.ت:نمیشه گفت ناراحت شدم ولی این تنفر میدونی چیمیگم(پوزخند)
یونگی:رفتارت نشانه ای از تنفر نداره(خنده)
ا.ت:حتما باید بکشمت تا تنفرمو حس کنی؟
یونگی:(خنده)
ا.ت:(خنده)
بابای ا.ت:میبینم گرم گرفتید(خنده)
یونگی:عمو ! از دیدنتون خوشحالم ، درسته به هر حال ما خیلی وقته همو دوست داریم(پوزخند)
ا.ت:چی !؟ چی داری میگی یونگی(تعجب+عصبی)
یونگی:عزیزم باید به پدرت میگفتیم دیگه مگه نه؟
بابای ا.ت:ا.ت بازیگر خوبی هستی باید زودتر میگفتی تا براتون ضیافتی در نظر بگیرم
ا.ت:بابا دروغ میگه حرفشو باور نکنن(عصبی)
بابای ا.ت:هیشش..دخترم پنهونش نکن..مبارک باشه
یونگی:ممنونم عمو
بابای ا.ت:دیگه پدر زنتم(خنده)
یونگی:اوه بله درسته بابا(خنده)
لایکش !؟
#تکپارتی
۸.۵k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.