دوست پسر روانی فصل دوم پارت۹
ویو یوری
رفتم سمت اتاقم و با دیدن وضع اتاق تعجب کردم تمام وسایل های اتاق شکسته بود و همه چیز خراب شده بود همه جای اتاق پر شده بود از شیشه های مشروب و ته سیگار ناگهان صدای تهیونگ رو پشت سرم شنیدم
ته: میبینی پرنسس ...نبودنت منو روانی میکنه پس فکر اینکه بخوای منو تنها بزاری رو از سرت بیرون کن
نمیدونستم چی بگم انگار که زبونم حرکت نمیکرد
کلی حرف واسه گفتن دارم ولی انگار نمیتونم درست کنار هم قرار بدم ولی انگار اون واقعا منو دوست داره فقط نمیتونه درست ابراز کنه
ریشه افکارم با حلقه شدن دستای تهیونگ قطع شد
بوسه ای به گردنم زد و گفت
ته: دوست دارم پرنسسم
دلم میخواست منم بگم دوست دارم ولی چرا نمیتونستم انگاری که این جنگ بین عقل و قلبم بود
قلبم اون رو میخواست دوسش داشت با تموم کاراش میخواست اونو بپذیره
ولی عقلم میگفت نه تو نمیتونی اینجوری زندگی کنی تو فرار کردی تا آزاد باشی ولی الان دوباره قراره برگردی به همون جایی که بودی
این هرج و مرج تو ذهنم قابلیت تصمیم گیری رو ازم گرفته بود
نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته پس کاری نکردم
تهیونگ منو سمت خودش برگردوند بوسه ای رو شروع کرد درسته اون میخواست با اینکار تایید منو بگیره اگه من الان همکاری کنم یعنی دوسش دارم و اگه نکنم یعنی دوسش ندارم
دوباره جنگ بین عقل و قلب شروع شد
این دفعه قلبم میگفت اون تورو با تمام وجودش پذیرفته الان نوبت توعه و عقلم میگفت تو باید قبل از اینکه اونو بپذیری بهش فکر کنی
این ممکنه ایندت رو تغییر بده
خیلی کلافه شده بودم انگار که روح از بدنم جدا شده بود اگه الان همکاری نکنم اونو از دست میدم ولی نه من اونو دوست دارم ولی اگه همکاری کنم آزادیم رو از دست میدم.....
شرط: ۱۰ لایک 🍷 ✨
به شرط توجه نکنید هر وقت دلم بخواد میزارم
رفتم سمت اتاقم و با دیدن وضع اتاق تعجب کردم تمام وسایل های اتاق شکسته بود و همه چیز خراب شده بود همه جای اتاق پر شده بود از شیشه های مشروب و ته سیگار ناگهان صدای تهیونگ رو پشت سرم شنیدم
ته: میبینی پرنسس ...نبودنت منو روانی میکنه پس فکر اینکه بخوای منو تنها بزاری رو از سرت بیرون کن
نمیدونستم چی بگم انگار که زبونم حرکت نمیکرد
کلی حرف واسه گفتن دارم ولی انگار نمیتونم درست کنار هم قرار بدم ولی انگار اون واقعا منو دوست داره فقط نمیتونه درست ابراز کنه
ریشه افکارم با حلقه شدن دستای تهیونگ قطع شد
بوسه ای به گردنم زد و گفت
ته: دوست دارم پرنسسم
دلم میخواست منم بگم دوست دارم ولی چرا نمیتونستم انگاری که این جنگ بین عقل و قلبم بود
قلبم اون رو میخواست دوسش داشت با تموم کاراش میخواست اونو بپذیره
ولی عقلم میگفت نه تو نمیتونی اینجوری زندگی کنی تو فرار کردی تا آزاد باشی ولی الان دوباره قراره برگردی به همون جایی که بودی
این هرج و مرج تو ذهنم قابلیت تصمیم گیری رو ازم گرفته بود
نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته پس کاری نکردم
تهیونگ منو سمت خودش برگردوند بوسه ای رو شروع کرد درسته اون میخواست با اینکار تایید منو بگیره اگه من الان همکاری کنم یعنی دوسش دارم و اگه نکنم یعنی دوسش ندارم
دوباره جنگ بین عقل و قلب شروع شد
این دفعه قلبم میگفت اون تورو با تمام وجودش پذیرفته الان نوبت توعه و عقلم میگفت تو باید قبل از اینکه اونو بپذیری بهش فکر کنی
این ممکنه ایندت رو تغییر بده
خیلی کلافه شده بودم انگار که روح از بدنم جدا شده بود اگه الان همکاری نکنم اونو از دست میدم ولی نه من اونو دوست دارم ولی اگه همکاری کنم آزادیم رو از دست میدم.....
شرط: ۱۰ لایک 🍷 ✨
به شرط توجه نکنید هر وقت دلم بخواد میزارم
۱.۱k
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.