رمان ارباب من پارت: ۳۹
خوشحال از اینکه اسم اون دختر رو فهمیده بودم و این من رو به هدفم یه قدم نزدیکتر کرده بود، ناخودآگاه لبخند ریزی زدم که خندید و گفت:
_ معلوم نیست داره چه خوابی میبینه که اینجوری لبخند میزنه!
بعد هم از سرجاش پاشد و چندثانیه ی بعد صدای بسته شدن در اتاق اومد.
اولش برای احتیاط هیچ عکس العملی نشون ندادم اما بعد از چند دقیقه با احتیاط یکی از چشمام رو باز کردم و وقتی دیدم نیست، اون یکی چشمم رو هم باز کردم.
از جا پاشدم و با ذوق دستام رو به هم زدم و گفتم:
_ عالی شد، الان فقط کافیه یه موقعی اکرم خانم رو تنها گیر بیارم تا بتونم اطلاعات رو ازش بگیرم
چشمام رو ریز کردم، سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ تازه احتمال داره که این موضوع به فرار کردنم کمک کنه
دوباره ذوق کردم و از سرجام پاشدم که از اتاق بیرون برم اما با در قفل شده روبرو شدم و این باعث شد تمام ذوقم فروکش کنه!
با دهنی کج به سمت تخت برگشتم و دراز کشیدم و اینبار سعی کردم واقعا بخوابم چون تا شب تو این اتاقِ خفه حوصلم سر میرفت.
با تکونای شدیدی از خواب پریدم بالا و با تعجب به بهراد که تو چند میلی متریم بود نگاه کردم و با اوقات تلخی گفتم:
_ چخبرته؟ آروم بیدار کن خب
_ دست خرس رو از پشت بستی! چخبرته از بعد از ظهر تا الان خوابی؟
غلتی زدم و گفتم:
_ مگه ساعت چنده؟
_ یازده شب
چشمام از تعجب تا ته باز شد و گفتم:
_ واقعا؟
_ آره
با صدای قار و قور شکمم، گفتم:
_ من گشنمه، برم شام بخورم
_ از شام خبری نیست
_ چرا؟
_ چون غذامون گوشت داشت و حامی حیوانات نباید غذای گوشت دار بخورن!
با شنیدن حرفش اخمام رفت تو هم و با دست به سینه اش زدم و گفتم:
_ برو بابا دیوونه
_ چی گفتی؟
_ همون که شنیدی!
_ جرئت داری دوباره بگو
_ چرا؟ کری مگه؟
یهو بی هوا محکم خوابوند تو گوشم و گفت:
_ دیگه نبینم با من اینجوری صحبت کنی دختره ی فراری!
_ معلوم نیست داره چه خوابی میبینه که اینجوری لبخند میزنه!
بعد هم از سرجاش پاشد و چندثانیه ی بعد صدای بسته شدن در اتاق اومد.
اولش برای احتیاط هیچ عکس العملی نشون ندادم اما بعد از چند دقیقه با احتیاط یکی از چشمام رو باز کردم و وقتی دیدم نیست، اون یکی چشمم رو هم باز کردم.
از جا پاشدم و با ذوق دستام رو به هم زدم و گفتم:
_ عالی شد، الان فقط کافیه یه موقعی اکرم خانم رو تنها گیر بیارم تا بتونم اطلاعات رو ازش بگیرم
چشمام رو ریز کردم، سرم رو تکون دادم و گفتم:
_ تازه احتمال داره که این موضوع به فرار کردنم کمک کنه
دوباره ذوق کردم و از سرجام پاشدم که از اتاق بیرون برم اما با در قفل شده روبرو شدم و این باعث شد تمام ذوقم فروکش کنه!
با دهنی کج به سمت تخت برگشتم و دراز کشیدم و اینبار سعی کردم واقعا بخوابم چون تا شب تو این اتاقِ خفه حوصلم سر میرفت.
با تکونای شدیدی از خواب پریدم بالا و با تعجب به بهراد که تو چند میلی متریم بود نگاه کردم و با اوقات تلخی گفتم:
_ چخبرته؟ آروم بیدار کن خب
_ دست خرس رو از پشت بستی! چخبرته از بعد از ظهر تا الان خوابی؟
غلتی زدم و گفتم:
_ مگه ساعت چنده؟
_ یازده شب
چشمام از تعجب تا ته باز شد و گفتم:
_ واقعا؟
_ آره
با صدای قار و قور شکمم، گفتم:
_ من گشنمه، برم شام بخورم
_ از شام خبری نیست
_ چرا؟
_ چون غذامون گوشت داشت و حامی حیوانات نباید غذای گوشت دار بخورن!
با شنیدن حرفش اخمام رفت تو هم و با دست به سینه اش زدم و گفتم:
_ برو بابا دیوونه
_ چی گفتی؟
_ همون که شنیدی!
_ جرئت داری دوباره بگو
_ چرا؟ کری مگه؟
یهو بی هوا محکم خوابوند تو گوشم و گفت:
_ دیگه نبینم با من اینجوری صحبت کنی دختره ی فراری!
۱۲.۱k
۲۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.