🤎کوچولوی ما اونه🤎
ویو اوین
صندلیم رو دادم عقب و بهش تکیه دادم و شروع کردم با دست پی رنگی اروم اروم گریه کردن یکم
اروم شدم و دوباره شروع کردم به نقاشی که در خورد
اوین: کیه
کوک: منم
اوین: منم کیه
کوک: منم کوکته
رفتم درو باز کردم
کوک: غذا نمیخوای؟
اوین سرد: نه
کوک: بغل میخوای؟
اوین با بغض: نه
ویو کوک
به حرفش گوش نکردم و کمرشو کشیدم
سمت خودم محکم بغلش کردم
کوک: دیگه دروغ نگو چشماتم ندزد
اوین: باش(گردن کوک رو بغل کرد)
همین طور بغلش کردم کیه دست روی شبنم حس کردم
ساینی: عزیزم میخواستی فیلم های خودتو اعضا رو بهم نشون بدی
که اوین سریع از بغلم در اومد
اوین: اره برین
به کارتون برسین
منم داشتم نقاشی میکردم
ساینی: چه نقاشی های...(حرفش با کوبیده شدن در توی صورتش قطع شد) آییییی دماغممممم(دروغ میگه) کوکی، درد میکنه(ژد به سینه کوک
کوک: چی شد خوبی!؟
ساینی: اره بهترم مشکلی نیس(مظلوم)
کوک: برنامه رو ول کن
ساینی: لطفاااا(مظلوم)
کوک: باشه بریم
ویو اوین
صداشون رو میشنیدم و گریه میکردم که ناگهانی
یه صدای کوچیک بیرون دادم فکر کنم کوک فهمید
کوک: خوبی؟ گریه میکنی؟
صدامو درست کردم: خوبم برنامتون
چی شد؟
کوک: باشه چیزی شد بهمون بگو...
رفت کاش ساینی نبود اگر نبود با اعضا امشب رو توی حال میخوابیدیم
بازم ته و کوک و جیمین با هم دعوا میکردن که کی منو تو خواب بغل کنه جبران حقیقت بازی میکردیم و... ساینی زندگیم رو خراب کرد بعد چند سال از مرگ پدر مادر و خواهرم توی راه اومدن به کره داشتم احساس خوشحالی میکردم
که اون خرابش
کرد اخ خیلی به بغل های هشت نفرمون
نیاز دارم بخصوص بغل کوکی جوره که کمرمو
برای هر بغل محکم میگیره و نمیزاره ازش جدا شدم برای اولین بار از یکی توی زندگیم متنفر شدم....
صندلیم رو دادم عقب و بهش تکیه دادم و شروع کردم با دست پی رنگی اروم اروم گریه کردن یکم
اروم شدم و دوباره شروع کردم به نقاشی که در خورد
اوین: کیه
کوک: منم
اوین: منم کیه
کوک: منم کوکته
رفتم درو باز کردم
کوک: غذا نمیخوای؟
اوین سرد: نه
کوک: بغل میخوای؟
اوین با بغض: نه
ویو کوک
به حرفش گوش نکردم و کمرشو کشیدم
سمت خودم محکم بغلش کردم
کوک: دیگه دروغ نگو چشماتم ندزد
اوین: باش(گردن کوک رو بغل کرد)
همین طور بغلش کردم کیه دست روی شبنم حس کردم
ساینی: عزیزم میخواستی فیلم های خودتو اعضا رو بهم نشون بدی
که اوین سریع از بغلم در اومد
اوین: اره برین
به کارتون برسین
منم داشتم نقاشی میکردم
ساینی: چه نقاشی های...(حرفش با کوبیده شدن در توی صورتش قطع شد) آییییی دماغممممم(دروغ میگه) کوکی، درد میکنه(ژد به سینه کوک
کوک: چی شد خوبی!؟
ساینی: اره بهترم مشکلی نیس(مظلوم)
کوک: برنامه رو ول کن
ساینی: لطفاااا(مظلوم)
کوک: باشه بریم
ویو اوین
صداشون رو میشنیدم و گریه میکردم که ناگهانی
یه صدای کوچیک بیرون دادم فکر کنم کوک فهمید
کوک: خوبی؟ گریه میکنی؟
صدامو درست کردم: خوبم برنامتون
چی شد؟
کوک: باشه چیزی شد بهمون بگو...
رفت کاش ساینی نبود اگر نبود با اعضا امشب رو توی حال میخوابیدیم
بازم ته و کوک و جیمین با هم دعوا میکردن که کی منو تو خواب بغل کنه جبران حقیقت بازی میکردیم و... ساینی زندگیم رو خراب کرد بعد چند سال از مرگ پدر مادر و خواهرم توی راه اومدن به کره داشتم احساس خوشحالی میکردم
که اون خرابش
کرد اخ خیلی به بغل های هشت نفرمون
نیاز دارم بخصوص بغل کوکی جوره که کمرمو
برای هر بغل محکم میگیره و نمیزاره ازش جدا شدم برای اولین بار از یکی توی زندگیم متنفر شدم....
۴.۱k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.