فیک کوک💜
پارت پنجم
این قسمت زندگی جدید
-----------------
ویو ا.ت
اون یه لباس عروس بودش از من توقع داشتن لباس عروسی هم بپوشم؟ وای خدایا بهم کمک کن از توی کمد درش آوردم خیلی زیباست با خودم گفتم این یه ازدواج از پیش تعیین شده است
....
حدود 10 مین رفتم حموم توی اتاق و لباس رو هم چند دقیقه طول کشید بتونم بپرسم ولی بلاخره تونستم اون رو تنم کنم یه نگاه به خودم از توی آینه قدی انداختم برای چندین لحظه خاطرات سالهای پیشم جلوی روم تکرار شد
اویی: تموم شد؟(داد)
ا.ت: ام..بله تمومه
بعد از تموم شدن حرفم خانم اویی با خدمتکار ها وارد شدن
اویی: موهاش میخوام باز باشه میکاپش هم لایت ولی زیبا کفشا و ست هم به زودی میرسن
ا.ت: لازمه انقدر شلوغش کنیم
اویی: زیاد حرف نزن
آلیس: خانم لطفا بشینین روی صندلی
ا.ت: با..باشه
نشستم روی صندلی 2 نفر از جلو داشتن میکاپم میکردن و 3 نفر هم با موهام ور میرفتن نفس عمیقی سر دادم از امروز ایا زندگی جدیدی پیش رو دارم؟ با کی قراره ازدواج کنم؟ اون رو میشناسم؟ نیلان کجاست؟ سرم پره از سوال های عجیب دنبال راهیم که بتونم به همشون جواب بدم
......
یک ساعت رفت و اومد واقعا هنوز کارشون تموم نشده؟
.....
اویی: میکاپ بسه
هوفففف چه عجب بعد از 2 یا 3 ساعت بسه
آلیس: خانم اویی موها تموم شدن
اویی: بزار ببینمش...تو واقعا دوست داشتنی هستی دختر جون بلند شو
ا.ت: کجا میخوایم بریم ؟
اویی: اتاق ارباب جوان اونجا بقیه کارهات رو انجام میدیم
ا.ت: (سرش رو تکون میده)
باهاشون رفتم نمیدونم چطور باید توصیف کنم ولی اونطوری که بقیه میگفت اونجا طبقه نبود اونجا یه خونه بود وارد اتاقی شدیم که از نظر من به اون نمیشه گفت اتاق باید گفت یه واحد آپارتمانی بزرگ تم اتاق مشکی به همراه مینیاتور کاری های سفید بود دیدم یه جعبه دست یکی از خدمه هاست و داره وارد میشه پشت سرش هم سه نفر دیگه با یه جعبه وارد میشدن جلوی خانم اویی بازشون کردن کنجکاو بودم بدونم اون تو چیه
اویی: دومی خوبه
خدمه: چشم
جعبه دوم رو دادن به خانم اویی اومد جلوم
ویو اویی
اون دختر زیباییه از حالا به بعد خودش مسئول زندگیش و تصمیم گیرنه نیست بلکه خاندان جئون از حالا به بعد اون رو توی دستاشون دارن هر نفسی که میکشه هر پلکی که میزنه اون ها با خبر میشند
جعبه رو دادم به لویا تا گردنبند ، گوشواره و تاج رو براش بزاره
ویو ا.ت
وقتی یکی از خدمه ها گردنبند رو در اورد فهمیدم توی جعبه ست عروسیه واقعا میتونستم با اون گردنبند اون واحد البته یکم بزرگترش رو بخرم
........
خب با اون تور و گردنبند و... میتونم بگم خیلی خوشگل شده بودم ولی بی قرار بودم میخواستم نیلان رو ببینم تعادلم با اون کفش های پاشنه دار بهم میخورد
این قسمت زندگی جدید
-----------------
ویو ا.ت
اون یه لباس عروس بودش از من توقع داشتن لباس عروسی هم بپوشم؟ وای خدایا بهم کمک کن از توی کمد درش آوردم خیلی زیباست با خودم گفتم این یه ازدواج از پیش تعیین شده است
....
حدود 10 مین رفتم حموم توی اتاق و لباس رو هم چند دقیقه طول کشید بتونم بپرسم ولی بلاخره تونستم اون رو تنم کنم یه نگاه به خودم از توی آینه قدی انداختم برای چندین لحظه خاطرات سالهای پیشم جلوی روم تکرار شد
اویی: تموم شد؟(داد)
ا.ت: ام..بله تمومه
بعد از تموم شدن حرفم خانم اویی با خدمتکار ها وارد شدن
اویی: موهاش میخوام باز باشه میکاپش هم لایت ولی زیبا کفشا و ست هم به زودی میرسن
ا.ت: لازمه انقدر شلوغش کنیم
اویی: زیاد حرف نزن
آلیس: خانم لطفا بشینین روی صندلی
ا.ت: با..باشه
نشستم روی صندلی 2 نفر از جلو داشتن میکاپم میکردن و 3 نفر هم با موهام ور میرفتن نفس عمیقی سر دادم از امروز ایا زندگی جدیدی پیش رو دارم؟ با کی قراره ازدواج کنم؟ اون رو میشناسم؟ نیلان کجاست؟ سرم پره از سوال های عجیب دنبال راهیم که بتونم به همشون جواب بدم
......
یک ساعت رفت و اومد واقعا هنوز کارشون تموم نشده؟
.....
اویی: میکاپ بسه
هوفففف چه عجب بعد از 2 یا 3 ساعت بسه
آلیس: خانم اویی موها تموم شدن
اویی: بزار ببینمش...تو واقعا دوست داشتنی هستی دختر جون بلند شو
ا.ت: کجا میخوایم بریم ؟
اویی: اتاق ارباب جوان اونجا بقیه کارهات رو انجام میدیم
ا.ت: (سرش رو تکون میده)
باهاشون رفتم نمیدونم چطور باید توصیف کنم ولی اونطوری که بقیه میگفت اونجا طبقه نبود اونجا یه خونه بود وارد اتاقی شدیم که از نظر من به اون نمیشه گفت اتاق باید گفت یه واحد آپارتمانی بزرگ تم اتاق مشکی به همراه مینیاتور کاری های سفید بود دیدم یه جعبه دست یکی از خدمه هاست و داره وارد میشه پشت سرش هم سه نفر دیگه با یه جعبه وارد میشدن جلوی خانم اویی بازشون کردن کنجکاو بودم بدونم اون تو چیه
اویی: دومی خوبه
خدمه: چشم
جعبه دوم رو دادن به خانم اویی اومد جلوم
ویو اویی
اون دختر زیباییه از حالا به بعد خودش مسئول زندگیش و تصمیم گیرنه نیست بلکه خاندان جئون از حالا به بعد اون رو توی دستاشون دارن هر نفسی که میکشه هر پلکی که میزنه اون ها با خبر میشند
جعبه رو دادم به لویا تا گردنبند ، گوشواره و تاج رو براش بزاره
ویو ا.ت
وقتی یکی از خدمه ها گردنبند رو در اورد فهمیدم توی جعبه ست عروسیه واقعا میتونستم با اون گردنبند اون واحد البته یکم بزرگترش رو بخرم
........
خب با اون تور و گردنبند و... میتونم بگم خیلی خوشگل شده بودم ولی بی قرار بودم میخواستم نیلان رو ببینم تعادلم با اون کفش های پاشنه دار بهم میخورد
۴.۷k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.