قانون عشق p73
میون سو )
صبح بود با سردرد بیدار شدم دیگه قرار نبود برم سرکار پس میتونستم بیشتر بخوابم ، چندبار غلت خوردم ولی دیگه خواب از سرم پریده بود
ذهنم درگیر اتفاقات دیروز و حرفایی که هیونجین میزد شده بود ....من چرا داشتم از کسی که قلبمو شکسته بود مراقبت میکردم
ینی هنوزم جونگ کوک از من بدش میاد؟؟....چطور دارم با درنظر گرفتن اینکه دوسم نداره باهاش زندگی میکنم
چرا اینقدر با بچه ای ک توی شکممه حرف میزنم و چیزی ب کسی نمیگم ....دارم میترکم از بغض و گریه و حرف های ناگفته
/چهار ماه بعد/
ظرفا رو شستم و نشستم روی مبل ....چشامو بستم و سرمو تکیه دادم به مبل
جونگ کوک که چند دقیقه بهم زل زده بود بلاخره ب حرف اومد: حالت خوبه میون سو؟؟
چشامو باز کردم : چطور
جونگ کوک: به نظر خسته میای
چیزی نگفتم پاشدم یه لباس گشاد تنم کردم و یه پیرهنم تن جونگ کوک کردم
گفت: کجا میریم
من: بهتره یکم بریم بیرون ...در و دیوار خونه برام مثل زندان شده
به سمت پارکی ک نزدیک خونه بود رفتیم ...روی نیمکت وسط پارک نشستم و ویلچر جونگ کوک هم کنارش قرار دادم
رد نگاه جونگ کوک که با لبخند داشت نگاه میکرد رو گرفتم و به بچه هایی که با تاب و سرسره داشتن بازی میکردن رسیدم
ناخداگاه لبخندی هم روی لب من نشست
جونگ کوک: ینی یه روزی هم ما بچمون رو میاریم اینجا تا بازی کنه
دستی روی شکم بزرگ و گندم کشیدم
با اینکه گاهی اوقات با لگداش اذیتم میکرد ...بعضی وقتا نفس کشیدن برام سخت میشد ....یا از کمر درد میخواستم بمیرم ولی بازم درد همه اینا رو به جون میخرم واسه لحظه ای ک توی بغلم باشه و اروم بخوابه
چشمم خورد به بوفه ی خوراکی فروشی ...وقتی یه بستنی تو دست اون دختر بچه دیدم بدجوری هوس بستنی کردم
با کمک دسته های نیمکت بلند شدم و گفتم: من میرم بستنی بگیرم الان میام
جونگ کوک: باشه ولی برای من نگیر
من: چرا
جونگ کوک: تازه ناهار خوردیم میلم نمیکشه
رفتم و از بوفه یه بستنی شکلاتی خریدم ،نشستم روی صندلی با ذوق بستنی رو باز کردم و یه گاز ازش زدم
با اومدن طعم خوشمزش توی دهنم لبخند عمیقی زدم
گرفتمش جلوی جونگ کوک: یکم بخور خوشمزس
جونگ کوک: والا جوری که تو با آب و تاب میخوری حتما باید خوشمزه باشه
اونم ی گاز زد و گفت: کاش میگفتم دوتا بگیری
هر دو خندیدیم ......بخاطر افسردگی دوران بارداریم کم پیش میومد بخندم و بیشتر گریه میکردم
من :میخوای برم یکی دیگه بگیرم؟
جونگ کوک: نمیخواد همینو با هم میخوریم
خوردن بستنی که تموم شد گفت: بیا جلو
من: چی
جونگ کوک: میگم بیا جلو
خم شدم جلوش که گفت: بیا جلوتر
فاصلمون رو کمتر کردم و صورتم رو به روی صورتش بود ...یهو دیدم گوشه لبم رو لیس زد
صبح بود با سردرد بیدار شدم دیگه قرار نبود برم سرکار پس میتونستم بیشتر بخوابم ، چندبار غلت خوردم ولی دیگه خواب از سرم پریده بود
ذهنم درگیر اتفاقات دیروز و حرفایی که هیونجین میزد شده بود ....من چرا داشتم از کسی که قلبمو شکسته بود مراقبت میکردم
ینی هنوزم جونگ کوک از من بدش میاد؟؟....چطور دارم با درنظر گرفتن اینکه دوسم نداره باهاش زندگی میکنم
چرا اینقدر با بچه ای ک توی شکممه حرف میزنم و چیزی ب کسی نمیگم ....دارم میترکم از بغض و گریه و حرف های ناگفته
/چهار ماه بعد/
ظرفا رو شستم و نشستم روی مبل ....چشامو بستم و سرمو تکیه دادم به مبل
جونگ کوک که چند دقیقه بهم زل زده بود بلاخره ب حرف اومد: حالت خوبه میون سو؟؟
چشامو باز کردم : چطور
جونگ کوک: به نظر خسته میای
چیزی نگفتم پاشدم یه لباس گشاد تنم کردم و یه پیرهنم تن جونگ کوک کردم
گفت: کجا میریم
من: بهتره یکم بریم بیرون ...در و دیوار خونه برام مثل زندان شده
به سمت پارکی ک نزدیک خونه بود رفتیم ...روی نیمکت وسط پارک نشستم و ویلچر جونگ کوک هم کنارش قرار دادم
رد نگاه جونگ کوک که با لبخند داشت نگاه میکرد رو گرفتم و به بچه هایی که با تاب و سرسره داشتن بازی میکردن رسیدم
ناخداگاه لبخندی هم روی لب من نشست
جونگ کوک: ینی یه روزی هم ما بچمون رو میاریم اینجا تا بازی کنه
دستی روی شکم بزرگ و گندم کشیدم
با اینکه گاهی اوقات با لگداش اذیتم میکرد ...بعضی وقتا نفس کشیدن برام سخت میشد ....یا از کمر درد میخواستم بمیرم ولی بازم درد همه اینا رو به جون میخرم واسه لحظه ای ک توی بغلم باشه و اروم بخوابه
چشمم خورد به بوفه ی خوراکی فروشی ...وقتی یه بستنی تو دست اون دختر بچه دیدم بدجوری هوس بستنی کردم
با کمک دسته های نیمکت بلند شدم و گفتم: من میرم بستنی بگیرم الان میام
جونگ کوک: باشه ولی برای من نگیر
من: چرا
جونگ کوک: تازه ناهار خوردیم میلم نمیکشه
رفتم و از بوفه یه بستنی شکلاتی خریدم ،نشستم روی صندلی با ذوق بستنی رو باز کردم و یه گاز ازش زدم
با اومدن طعم خوشمزش توی دهنم لبخند عمیقی زدم
گرفتمش جلوی جونگ کوک: یکم بخور خوشمزس
جونگ کوک: والا جوری که تو با آب و تاب میخوری حتما باید خوشمزه باشه
اونم ی گاز زد و گفت: کاش میگفتم دوتا بگیری
هر دو خندیدیم ......بخاطر افسردگی دوران بارداریم کم پیش میومد بخندم و بیشتر گریه میکردم
من :میخوای برم یکی دیگه بگیرم؟
جونگ کوک: نمیخواد همینو با هم میخوریم
خوردن بستنی که تموم شد گفت: بیا جلو
من: چی
جونگ کوک: میگم بیا جلو
خم شدم جلوش که گفت: بیا جلوتر
فاصلمون رو کمتر کردم و صورتم رو به روی صورتش بود ...یهو دیدم گوشه لبم رو لیس زد
۸۱.۵k
۲۶ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.