P:3
P:3
یونگی: با حس جسم کوچولو توی بغلم از خواب بیدار شدم دیدم ات بود مث گربه ها بود تکونش دادم ک بیدار شد
یونگی: تو چرا اینجایی؟(سرد)
ات: ببخشید نمیدونستم اتاقم کجاس
یونگی: پوففف راس میگی پاشو میریم برا کارای مدرست(سرد)
ات: پوففففف
یونگی: زرمار...
ات: ببخشید(خنده)
ولی من لباس ندارم
یونگی: یکی از تیشرت های منو بپوش بریم(سرد)
ات: پا شدم میخواسم دس ب کمدش بزنم ک گفتم: اجازه هس؟
یونگی: هوم
در کمدشو باز کردم همش لباس سفید سیاه بود یکی از تیشرت های بلندشو بردم
ات: خیلی بزرگع
یونگی: تو زیادی کوچولویی
ات: من قدم 1۵۷هااا
یونگی: منم ۱۷۰(سرد)
ات: شت...خب من اینو کجا بپوشم
یونگی: برو ت حموم
رفتم ت حموم و تیشرتشو پوشیدم تا پایین زانو هام بود رفتم بیرون ک منو دید
یونگی: وقتی اینجوری دیدمش خندم گرف خیلی کیوت بود
ات: یاااا ب چی میخندی
یونگی: هیچی بیا بشین موهاتو شونه کنم رفتم روی صندلی و موهامو شونه میکرد و توی اینه نگاش میکردم شبیه پیشی ها بود
ات: بابا، تو چرا تا الان زن نگرفتی
یونگی: چون همشون عاشق پولم بودن(سرد)
ات:راس میگی ایش لیاقت ی بابای خوبی رو مث ترو ندارن
یونگی: من بابای خوبیم؟(سرد)
ات: اره!
یونگی: خب تموم شد برو بیرون لباسمو بپوشم(سرد)
ات: باشه رفتم بیرون و منتظر بابا یونگی بودم
از در اومد بیرون خیلی خوشتیپ شدع بود
رفتیم پایین و کفشامو پوشیدم و رفتیم بیرون و سوار ماشین بوگاتی شدیم ک حرکت کردیم و بعد چند مین رسیدیم ب ی مدرسه بزرگ
یونگی: پیاده شو
از ماشین پیاده شدم و مثل جوجه ها دنبال بابا یونگی افتادم
ات: وای....خیلی تند راه میری
چیزی نگفت همه داشتن منو نگاه میکردن معذب شدم رفتم پشت بابا یونگی قایم شدم
یونگی ویو: همه داشتن نگاه ات میکردن این منو عصبی میکرد فهمیدم معذب شده بود رفت پشتم منم دستشو گرفتم
ات: بابا یونگی دستمو گرفت تعجب کردم ولی خیلی خوشحال بودم رفتیم دفتر مدیر
مدیر جانگ: خوش اومدین اقای مین
یونگی: من میخوام دخترم توی مدرسه ثبت نام کنم
مدیر جانگ: ولی شما دختر نداشتین(تعجب)
یونگی: به تو چه مرتیکه باید به تو جواب پس بدم(داد)
از دادیی ک زد ۳ متر پریدم هوا
مدیر جانگ تعظیمی کرد: من خیلی معذرت میخوام قصدی نداشتم
یونگی: خیلی خب کشش ندع
کارای ثبت نام رو کردیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم فرم لباسم و کتاب و کیف خریدیم و برگشتیم خونه
ات: مرسی
یونگی: خواهش از الان میری درساتو میخونی
ات: ولی من چیزی ک نمیدونم
یونگی: وقتی ی حرفیو میزنم بگو چشم(داد)
ات: م..معذرت میخوام باشه چشم با سرعت رفتم ت اتاقم ک تمش سفید و ابی بود نشستم کتابامو باز کردم پوففففف من ک چیزی از اینا نمیدونم
بلاخره بعد کلی درس و مطالعه رفتم خدمو توی تخت پرت کردم و چشمام کم کم خواب رفتن.....
شرطا
لایک:۵
یونگی: با حس جسم کوچولو توی بغلم از خواب بیدار شدم دیدم ات بود مث گربه ها بود تکونش دادم ک بیدار شد
یونگی: تو چرا اینجایی؟(سرد)
ات: ببخشید نمیدونستم اتاقم کجاس
یونگی: پوففف راس میگی پاشو میریم برا کارای مدرست(سرد)
ات: پوففففف
یونگی: زرمار...
ات: ببخشید(خنده)
ولی من لباس ندارم
یونگی: یکی از تیشرت های منو بپوش بریم(سرد)
ات: پا شدم میخواسم دس ب کمدش بزنم ک گفتم: اجازه هس؟
یونگی: هوم
در کمدشو باز کردم همش لباس سفید سیاه بود یکی از تیشرت های بلندشو بردم
ات: خیلی بزرگع
یونگی: تو زیادی کوچولویی
ات: من قدم 1۵۷هااا
یونگی: منم ۱۷۰(سرد)
ات: شت...خب من اینو کجا بپوشم
یونگی: برو ت حموم
رفتم ت حموم و تیشرتشو پوشیدم تا پایین زانو هام بود رفتم بیرون ک منو دید
یونگی: وقتی اینجوری دیدمش خندم گرف خیلی کیوت بود
ات: یاااا ب چی میخندی
یونگی: هیچی بیا بشین موهاتو شونه کنم رفتم روی صندلی و موهامو شونه میکرد و توی اینه نگاش میکردم شبیه پیشی ها بود
ات: بابا، تو چرا تا الان زن نگرفتی
یونگی: چون همشون عاشق پولم بودن(سرد)
ات:راس میگی ایش لیاقت ی بابای خوبی رو مث ترو ندارن
یونگی: من بابای خوبیم؟(سرد)
ات: اره!
یونگی: خب تموم شد برو بیرون لباسمو بپوشم(سرد)
ات: باشه رفتم بیرون و منتظر بابا یونگی بودم
از در اومد بیرون خیلی خوشتیپ شدع بود
رفتیم پایین و کفشامو پوشیدم و رفتیم بیرون و سوار ماشین بوگاتی شدیم ک حرکت کردیم و بعد چند مین رسیدیم ب ی مدرسه بزرگ
یونگی: پیاده شو
از ماشین پیاده شدم و مثل جوجه ها دنبال بابا یونگی افتادم
ات: وای....خیلی تند راه میری
چیزی نگفت همه داشتن منو نگاه میکردن معذب شدم رفتم پشت بابا یونگی قایم شدم
یونگی ویو: همه داشتن نگاه ات میکردن این منو عصبی میکرد فهمیدم معذب شده بود رفت پشتم منم دستشو گرفتم
ات: بابا یونگی دستمو گرفت تعجب کردم ولی خیلی خوشحال بودم رفتیم دفتر مدیر
مدیر جانگ: خوش اومدین اقای مین
یونگی: من میخوام دخترم توی مدرسه ثبت نام کنم
مدیر جانگ: ولی شما دختر نداشتین(تعجب)
یونگی: به تو چه مرتیکه باید به تو جواب پس بدم(داد)
از دادیی ک زد ۳ متر پریدم هوا
مدیر جانگ تعظیمی کرد: من خیلی معذرت میخوام قصدی نداشتم
یونگی: خیلی خب کشش ندع
کارای ثبت نام رو کردیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم فرم لباسم و کتاب و کیف خریدیم و برگشتیم خونه
ات: مرسی
یونگی: خواهش از الان میری درساتو میخونی
ات: ولی من چیزی ک نمیدونم
یونگی: وقتی ی حرفیو میزنم بگو چشم(داد)
ات: م..معذرت میخوام باشه چشم با سرعت رفتم ت اتاقم ک تمش سفید و ابی بود نشستم کتابامو باز کردم پوففففف من ک چیزی از اینا نمیدونم
بلاخره بعد کلی درس و مطالعه رفتم خدمو توی تخت پرت کردم و چشمام کم کم خواب رفتن.....
شرطا
لایک:۵
۵۳.۱k
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.