" کتابی با داستان واقعی " پارت ۴
شب شد و منم لباسامو پوشیدم و یا کوک رفتیم برج نامسان
از پله ها ( پله داره اگه تو سریال دیدین ) رفتیم بالا و بعد از چند مین رسیدیم..
کوک : واوو خیلی قشنگهه * ذوق *
ات : منظره قشنگیهه قبلا اینقد خوب نبود
ات : کوک..مرسی که همیشه پشتم بودی خیلی دوست دارمم
کوک : منم دوست دارم ات
رو نک پاهام ایستادم و لپشو محکم بوسیدم..
اونم منو تو بغلش فشرد..
از بغلش اومدم بیرون که یونگی رو دیدم !
یونگی ویو :
مثل هر سال به امید دیدن ات رفتم برج نامسان
یکی رو دیدم که خیلی شبیه ات بود..
یه پسرم کنارش بود..
باهم حرف میزدن و میخندیدن
اون دختره هم پسره رو بوسید و بغلش کرد..
یهو سرشو برگردوند و صورتشو دیدم..
ا..این ات من بود..
ولی این پسره کیه؟
ن..نکنه ازدواج کرده؟
اره خب احتمالا شوهرشه..بالاخره ده سال مجبور نیست که به فکر من باشه..
خواستم برم که دستمو گرفت
ات ویو :
با شوک نگاش کردم..
خواست بره که دستشو گرفتم..
ات : ی..یونگی خودتی نه؟
یونگی : چی میخوای؟
ات : من..دلم برات تنگ شده بود * بغض *
رفتم بغلش کنم که منو پس زد..
کوک : ات.. این خودشه؟
ات : اوم..خودشه.. عشق اول و آخرم که ده سال انتظار دیدنشو میکشیدم :))
یونگی : چ..چی؟ ا..این کیه؟ * اشاره به کوک *
کوک : خوشبختم یونگی شی..من جونگکوکم داداش ات
یونگی : ات تو داداش داشتی؟
ات : نه.. * میخنده * این پسر داییه فقط عادت کرده میگه داداشمه
یونگی : ا..اها..ببخشید که پست زدم
اومد سمتم و منو کشید بغلش
ادامه دارد...
.
از پله ها ( پله داره اگه تو سریال دیدین ) رفتیم بالا و بعد از چند مین رسیدیم..
کوک : واوو خیلی قشنگهه * ذوق *
ات : منظره قشنگیهه قبلا اینقد خوب نبود
ات : کوک..مرسی که همیشه پشتم بودی خیلی دوست دارمم
کوک : منم دوست دارم ات
رو نک پاهام ایستادم و لپشو محکم بوسیدم..
اونم منو تو بغلش فشرد..
از بغلش اومدم بیرون که یونگی رو دیدم !
یونگی ویو :
مثل هر سال به امید دیدن ات رفتم برج نامسان
یکی رو دیدم که خیلی شبیه ات بود..
یه پسرم کنارش بود..
باهم حرف میزدن و میخندیدن
اون دختره هم پسره رو بوسید و بغلش کرد..
یهو سرشو برگردوند و صورتشو دیدم..
ا..این ات من بود..
ولی این پسره کیه؟
ن..نکنه ازدواج کرده؟
اره خب احتمالا شوهرشه..بالاخره ده سال مجبور نیست که به فکر من باشه..
خواستم برم که دستمو گرفت
ات ویو :
با شوک نگاش کردم..
خواست بره که دستشو گرفتم..
ات : ی..یونگی خودتی نه؟
یونگی : چی میخوای؟
ات : من..دلم برات تنگ شده بود * بغض *
رفتم بغلش کنم که منو پس زد..
کوک : ات.. این خودشه؟
ات : اوم..خودشه.. عشق اول و آخرم که ده سال انتظار دیدنشو میکشیدم :))
یونگی : چ..چی؟ ا..این کیه؟ * اشاره به کوک *
کوک : خوشبختم یونگی شی..من جونگکوکم داداش ات
یونگی : ات تو داداش داشتی؟
ات : نه.. * میخنده * این پسر داییه فقط عادت کرده میگه داداشمه
یونگی : ا..اها..ببخشید که پست زدم
اومد سمتم و منو کشید بغلش
ادامه دارد...
.
۱۴.۱k
۱۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.