بانگو در ایران
اسم تو که مثل همیشه یوناست
شروععععععععع
____________________________________________
تو توی آشپزخونه آژانس بودی و در تلاش بودی که در یخچال جوری ببندی که چراغش روشن باشه و بعد از دو ساعت موفق شدی( پس چرا فقط من موفق نشدم😐)و یادت اومد که باید غذا درست کنی و نوبت توئه و فهمیدی که خیلی وقته از وقت ناهار گذشته و با قیافه کنیکیدا رو به رو میشی
کنیکیدا: داشتی اینجا دو ساعت چه غلطی میکردی
( ممنون که با داد خوندی)
شما:هیچی هیچی
کنیکیدا:حالا ما باید چی بخوریم
شما: حالا زیاد مهم نیست یچیزی از بیرون میگیریم
دازای: راست میگه کنیکیدا جون زیاد مهم نیست
( کنیکیدا در حال کتک زدن هر دوتاتون😂)
فوکوزاوا هم دعوت شده بود به یه مهمونی
اندر اتفاقاتی که در مهمونی افتاد
فوکوزاوا یه گوشه تنها نشسته بود و فهمید موری سان هم تو مهمونی اومده چون خودشم یه گوشه کنار فوکوزاوا نشسته بود( نکته شانسی این اتفاق افتاد)
موری دید که هر دوتاشون ساکتن موری سکوت راشکست✊
بعد از پنج دیقه زر زدن
موری بشدت مست بود و با فوکوزاوا لاس زد و از این کار ها( آهای مسلمان برو تسبیحت رو بردار)
خبر مهم و خیلی عجیب موری و فوکوزاوا با هم دوست شدن
و حال اژانس
شما:هی رانپو چیزی شده
رانپو: نه نه فقط خیلی داره به رئیس و موری خوش میگذره😐
دازای: از اولم میدونستم اینا هم دیگه رو دوست دارن (اندر نگاه ها به دازای 😐)
شما :یجور میگی رانپو که انگار دارن باهم دیگه
همه اعضا آژانس اهم اهم
و هم اکنون آتسوشی پاک ما مگه چی گفت
ناگهان فوکوزاوا وارد میشود
دازای رفت شب و فقط نماز خوند که فوکوزاوا حرفش رو نشنید و جالب رانپو و شما هم باهاش خوندین
فوکوزاوا وارد میشود و میگوید قراره بخاطر کار هایی که کردین بریم به مسافرت
هوی مسلمون یه سلامی یه علیکی همینجوری میای تو
رانپو:بهتره بگی مهاجرت
فوکوزاوا : مافیای بندر هم با هامون میاد
شما :حالا کجا میریم
فوکوزاوا:یادته گفتی از کدوم کشور اودی
شما: معلومه یادمه گفتم از ایران اومدم
فوکوزاوا: میریم همونجا🤗
شما خیلی آروم گفتین ای بابا حالا باید دوباره با این وزیرا رو برو بشم و گرانی بیش از هد ولی خوب بجاش میتونم قرمه سبزی بخورم البته اینجا کم کله ها بوی قورمه سبزی نمیده
فوکوزاوا: چیزی گفتی
شما: نه بابا
دازای: چی گفتی مافیا هم میاد اصلا و ابدا من قرار نیست با چویا برم سفر
شما: خوب مگه چیه ها چویا مگه به تو چیکار کرده
راستی خیلی هم به هم میاین
دازای: اصلا و ابدا
دازای: راستی اونجا جایی هست برای خودکوشی
شما: معلومه که هست میتونی خودتو از برج میلاد بندازی پایین
دازای:آخ جونننننننن راستی برج میلاد کوجا هست
شما: تو تهران ولی ما میخوایم بریم شمال
دازای با پشیمونی خوب شمال چی داره
شما: خودتو بنداز تو آب تضمینی خفه میشی👌
دازای: هورااااااااا😍
یوسانو:کسی قرار نیست خودکشی کنه ها از الان گفتم
دازای: هعی😑
خوب موری سان همینو تو مافیا گفت و چویا هم همین حرف دازای و زد که من با دازای نمیرم
راستی اگه مست کنم کی منو جمع میکنه
تاچیهارا: خیالت راحت اونجا مشروب خوردن ممنوعه
چویا: من دیگه اصلا نمیام
موری: اگه نیای باید تو این موقع ای که میریم زن بگیری
چویا: غلط کنم اصلا میام اونجا
شروععععععععع
____________________________________________
تو توی آشپزخونه آژانس بودی و در تلاش بودی که در یخچال جوری ببندی که چراغش روشن باشه و بعد از دو ساعت موفق شدی( پس چرا فقط من موفق نشدم😐)و یادت اومد که باید غذا درست کنی و نوبت توئه و فهمیدی که خیلی وقته از وقت ناهار گذشته و با قیافه کنیکیدا رو به رو میشی
کنیکیدا: داشتی اینجا دو ساعت چه غلطی میکردی
( ممنون که با داد خوندی)
شما:هیچی هیچی
کنیکیدا:حالا ما باید چی بخوریم
شما: حالا زیاد مهم نیست یچیزی از بیرون میگیریم
دازای: راست میگه کنیکیدا جون زیاد مهم نیست
( کنیکیدا در حال کتک زدن هر دوتاتون😂)
فوکوزاوا هم دعوت شده بود به یه مهمونی
اندر اتفاقاتی که در مهمونی افتاد
فوکوزاوا یه گوشه تنها نشسته بود و فهمید موری سان هم تو مهمونی اومده چون خودشم یه گوشه کنار فوکوزاوا نشسته بود( نکته شانسی این اتفاق افتاد)
موری دید که هر دوتاشون ساکتن موری سکوت راشکست✊
بعد از پنج دیقه زر زدن
موری بشدت مست بود و با فوکوزاوا لاس زد و از این کار ها( آهای مسلمان برو تسبیحت رو بردار)
خبر مهم و خیلی عجیب موری و فوکوزاوا با هم دوست شدن
و حال اژانس
شما:هی رانپو چیزی شده
رانپو: نه نه فقط خیلی داره به رئیس و موری خوش میگذره😐
دازای: از اولم میدونستم اینا هم دیگه رو دوست دارن (اندر نگاه ها به دازای 😐)
شما :یجور میگی رانپو که انگار دارن باهم دیگه
همه اعضا آژانس اهم اهم
و هم اکنون آتسوشی پاک ما مگه چی گفت
ناگهان فوکوزاوا وارد میشود
دازای رفت شب و فقط نماز خوند که فوکوزاوا حرفش رو نشنید و جالب رانپو و شما هم باهاش خوندین
فوکوزاوا وارد میشود و میگوید قراره بخاطر کار هایی که کردین بریم به مسافرت
هوی مسلمون یه سلامی یه علیکی همینجوری میای تو
رانپو:بهتره بگی مهاجرت
فوکوزاوا : مافیای بندر هم با هامون میاد
شما :حالا کجا میریم
فوکوزاوا:یادته گفتی از کدوم کشور اودی
شما: معلومه یادمه گفتم از ایران اومدم
فوکوزاوا: میریم همونجا🤗
شما خیلی آروم گفتین ای بابا حالا باید دوباره با این وزیرا رو برو بشم و گرانی بیش از هد ولی خوب بجاش میتونم قرمه سبزی بخورم البته اینجا کم کله ها بوی قورمه سبزی نمیده
فوکوزاوا: چیزی گفتی
شما: نه بابا
دازای: چی گفتی مافیا هم میاد اصلا و ابدا من قرار نیست با چویا برم سفر
شما: خوب مگه چیه ها چویا مگه به تو چیکار کرده
راستی خیلی هم به هم میاین
دازای: اصلا و ابدا
دازای: راستی اونجا جایی هست برای خودکوشی
شما: معلومه که هست میتونی خودتو از برج میلاد بندازی پایین
دازای:آخ جونننننننن راستی برج میلاد کوجا هست
شما: تو تهران ولی ما میخوایم بریم شمال
دازای با پشیمونی خوب شمال چی داره
شما: خودتو بنداز تو آب تضمینی خفه میشی👌
دازای: هورااااااااا😍
یوسانو:کسی قرار نیست خودکشی کنه ها از الان گفتم
دازای: هعی😑
خوب موری سان همینو تو مافیا گفت و چویا هم همین حرف دازای و زد که من با دازای نمیرم
راستی اگه مست کنم کی منو جمع میکنه
تاچیهارا: خیالت راحت اونجا مشروب خوردن ممنوعه
چویا: من دیگه اصلا نمیام
موری: اگه نیای باید تو این موقع ای که میریم زن بگیری
چویا: غلط کنم اصلا میام اونجا
۹۵۶
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.