گس لایتر/پارت ۲۰۱
پچ پچ های حضار تموم شد و یک نفر به نمایندگی شروع به صحبت کرد...
-با سنجیدن نظر همه... ما نظر بر این داریم که آقای جئون با توجه به مدارکی که در دست داره و پیشرفتای چشمگیرش توی شرکت همچنان رییس باقی بمونه... چون بدون ایشون ما ادامه راهای جدیدی که شروع کردیم رو نمیدونیم...
به سمت نابی چرخید و گفت: خانوم ایم... از حضورتون عذر میخوام ولی بهتره مسائل شخصی رو توی خونه حل کنین و به محل کار نکشونین... مطمئنم شرکت برای شما هم خیلی مهمه... ما رو ببخشید!...
نابی بدون اینکه جوابی بده کیفشو از روی میز برداشت و با عصبانیت بیرون رفت...
جونگکوک سرخوش و خرسند از عملکردش بلند شد و ختم جلسه رو اعلام کرد... و با عجله دنبال نابی رفت...
*******
دکمه ی آسانسور رو زد و منتظر موند... چیزایی که دیده و شنیده بود رو باور نمیکرد... صدای جونگکوک رو از پشت سر شنید...
جونگکوک جلو اومد و نزدیک نابی ایستاد... سرشو خم کرد تا نزدیک گوشش برسه... با صدای خیلی آروم و از ته حنجرش گفت: این حرکتتون اصلا درست نبود!... مجبور شدم اینطوری رفتار کنم!... اوضاع رو از این بدتر نکنین!...
نابی ابروهاشو در هم کشید و اخم کرد... خیره به جونگکوک بدون پلک زدن و با خشم گفت: تو دیگه چجور هیولایی هستی!... دیگه چی قراره سرمون بیاری!...
در آسانسور باز شد و نابی از جونگکوک دور شد....
********
یون ها به شرکت رفته بود... توی اتاقش نشسته بود... و حسابی کسل و ناراحت به کارش میرسید...
بدون اینکه صدای زدن در اتاق بیاد یک نفر وارد شد...
ایل دونگ با لبخند و بی خبر از همه جا وارد شد... و سمت یون ها اومد...
ایل دونگ: چاگیا... تو کی اومدی؟... چرا نیومدی پیشم؟...
سمت میز یون ها رفت و روش خم شد... یون ها دستی به پیشونیش کشید... با چهره ای عبوس و ناراحت قبل اینکه ایل دونگ بهش نزدیک بشه پرسید: تو خبر داشتی؟...
ایل دونگ متعجب از یون ها فاصله گرفت...
اخم ظریفی میون ابروهاش نشست که ناشی از تعجبش بود...
ایل دونگ: از چی؟
یون ها: یه سوال ازت میپرسم... همونطور که همیشه باهام روراست بودی به اینم جواب درست بده... هرچی بگی رو باور میکنم... اما اگر یه روزی بفهمم دروغ بوده... توی هر مرحله از زندگیمون باشیم ترکت میکنم!....
ایل دونگ آب دهنشو قورت داد... با نگرانی گفت: معلومه که راستشو میگم... بپرس
یون ها: تو... از رابطه بورام و جونگکوک خبر داشتی؟....
ایل دونگ از شنیدنش شوک شد!... نمیدونست چی جواب بده!... در هر صورت نگران از دست دادن یون ها بود...
سکوت کرد... سکوت طولانی!....
هر لحظه که سکوت ایل دونگ طولانی تر میشد یون ها مضطرب تر میشد...
یون ها: جواب بده ایل دونگ!... تو دوست صمیمی جونگکوک بودی... شما بدون هم آب نمیخوردین... چی شده که یهو مدتیه ازش فاصله گرفتی؟
ایل دونگ: من... نمیتونم بهت دروغ بگم... من... خبر داشتم!
یون ها: چی!!!!
ایل دونگ: خبر داشتم ولی همین اواخر فهمیدم... رابطشون دیگه به هم خورده بود!....
یون ها صداشو بالا برد...
یون ها: این چیزیو عوض نمیکنه ایل دونگ!
ایل دونگ: میدونم... میدونم... ولی قسم میخورم رفتم به بایول همه چیزو بگم... ولی اونقد ناراحت بود که فک کردم اگر بشنوه دووم نمیاره!
یون ها: اون همین الانشم داغونه! به زور نفساشو میکشه... تو باید به من میگفتی!
ایل دونگ: تصمیم گیری سخت بود!... خواهش میکنم درکم کن... کاش اصن نمیفهمیدمش!
یون ها: کاش منم بهت اعتماد نمیکردم!... همه چی تموم شد!....
یون ها کیفشو برداشت و رفت....
ایل دونگ دنبالش رفت ولی بی فایده بود...
********
خوب لایک کنینااااا😌😌😃
-با سنجیدن نظر همه... ما نظر بر این داریم که آقای جئون با توجه به مدارکی که در دست داره و پیشرفتای چشمگیرش توی شرکت همچنان رییس باقی بمونه... چون بدون ایشون ما ادامه راهای جدیدی که شروع کردیم رو نمیدونیم...
به سمت نابی چرخید و گفت: خانوم ایم... از حضورتون عذر میخوام ولی بهتره مسائل شخصی رو توی خونه حل کنین و به محل کار نکشونین... مطمئنم شرکت برای شما هم خیلی مهمه... ما رو ببخشید!...
نابی بدون اینکه جوابی بده کیفشو از روی میز برداشت و با عصبانیت بیرون رفت...
جونگکوک سرخوش و خرسند از عملکردش بلند شد و ختم جلسه رو اعلام کرد... و با عجله دنبال نابی رفت...
*******
دکمه ی آسانسور رو زد و منتظر موند... چیزایی که دیده و شنیده بود رو باور نمیکرد... صدای جونگکوک رو از پشت سر شنید...
جونگکوک جلو اومد و نزدیک نابی ایستاد... سرشو خم کرد تا نزدیک گوشش برسه... با صدای خیلی آروم و از ته حنجرش گفت: این حرکتتون اصلا درست نبود!... مجبور شدم اینطوری رفتار کنم!... اوضاع رو از این بدتر نکنین!...
نابی ابروهاشو در هم کشید و اخم کرد... خیره به جونگکوک بدون پلک زدن و با خشم گفت: تو دیگه چجور هیولایی هستی!... دیگه چی قراره سرمون بیاری!...
در آسانسور باز شد و نابی از جونگکوک دور شد....
********
یون ها به شرکت رفته بود... توی اتاقش نشسته بود... و حسابی کسل و ناراحت به کارش میرسید...
بدون اینکه صدای زدن در اتاق بیاد یک نفر وارد شد...
ایل دونگ با لبخند و بی خبر از همه جا وارد شد... و سمت یون ها اومد...
ایل دونگ: چاگیا... تو کی اومدی؟... چرا نیومدی پیشم؟...
سمت میز یون ها رفت و روش خم شد... یون ها دستی به پیشونیش کشید... با چهره ای عبوس و ناراحت قبل اینکه ایل دونگ بهش نزدیک بشه پرسید: تو خبر داشتی؟...
ایل دونگ متعجب از یون ها فاصله گرفت...
اخم ظریفی میون ابروهاش نشست که ناشی از تعجبش بود...
ایل دونگ: از چی؟
یون ها: یه سوال ازت میپرسم... همونطور که همیشه باهام روراست بودی به اینم جواب درست بده... هرچی بگی رو باور میکنم... اما اگر یه روزی بفهمم دروغ بوده... توی هر مرحله از زندگیمون باشیم ترکت میکنم!....
ایل دونگ آب دهنشو قورت داد... با نگرانی گفت: معلومه که راستشو میگم... بپرس
یون ها: تو... از رابطه بورام و جونگکوک خبر داشتی؟....
ایل دونگ از شنیدنش شوک شد!... نمیدونست چی جواب بده!... در هر صورت نگران از دست دادن یون ها بود...
سکوت کرد... سکوت طولانی!....
هر لحظه که سکوت ایل دونگ طولانی تر میشد یون ها مضطرب تر میشد...
یون ها: جواب بده ایل دونگ!... تو دوست صمیمی جونگکوک بودی... شما بدون هم آب نمیخوردین... چی شده که یهو مدتیه ازش فاصله گرفتی؟
ایل دونگ: من... نمیتونم بهت دروغ بگم... من... خبر داشتم!
یون ها: چی!!!!
ایل دونگ: خبر داشتم ولی همین اواخر فهمیدم... رابطشون دیگه به هم خورده بود!....
یون ها صداشو بالا برد...
یون ها: این چیزیو عوض نمیکنه ایل دونگ!
ایل دونگ: میدونم... میدونم... ولی قسم میخورم رفتم به بایول همه چیزو بگم... ولی اونقد ناراحت بود که فک کردم اگر بشنوه دووم نمیاره!
یون ها: اون همین الانشم داغونه! به زور نفساشو میکشه... تو باید به من میگفتی!
ایل دونگ: تصمیم گیری سخت بود!... خواهش میکنم درکم کن... کاش اصن نمیفهمیدمش!
یون ها: کاش منم بهت اعتماد نمیکردم!... همه چی تموم شد!....
یون ها کیفشو برداشت و رفت....
ایل دونگ دنبالش رفت ولی بی فایده بود...
********
خوب لایک کنینااااا😌😌😃
۴۴.۰k
۲۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.