P:⁴¹ «قربانی»
کوک:خب میگی چیکار کنم؟
تهیونگ:فردا ماشین رو بده بهم
کوک:گفتم که باشه..
تهیونگ:ایول دمت گرم
کوک:میخوای به دختره بگی که مثلا ما هم ماشین داریم ها؟!..(خنده)
تهیونگ:هوممم
کوک:پس بلاخره قراره بهش اعتراف کنی...
تهیونگ:اره..
کوک:چه عجب...میزاشتی سال دیگه هم اعتراف نمیکردی
تهیونگ:نه که خودت الان سه ماهه با ا.ت هستی بهش اعتراف کردی
کوک:چیی!!
تهیونگ:بعله..پس چی...فکر کردی نمیدونم دوسش داری؟ خودت چرا بهش اعتراف نمیکنی!
کوک:نمیدونم کی و کجا چجوری...میخواستم امروز ببرمش شهربازی اونجا بهش بگم...ولی از شرکت زنگ زدن نشد.
تهیونگ:خب فردا ببرش..
کوک:نمیشه...هم اون امتحان داره هم من خیلی کار دارم.
تهیونگ:چیکار مثلا.!؟
برگه هارو از پوشه بیرون آوردم و روی مبل نشستم و اونم کنارم نشست..
کوک:امروز رییس گفت که از فردا یه کارمند رسمی میشم...و ساعت کاریم از هفت صبح هست تا هشت شب...جدا از اون،یه نگاه به این برگه ها بنداز..
تهیونگ:اینا چین
کوک:این برگه ها توضیحاتی درباره یه جلسه خیلی خیلی مهم کاری هست که دو روز دیگه تو پایتخت دانمارک با یه شرکت تبلیغاتی برگزار میشه و به من گفتن که منم همراهشون برم و با توجه به توضیحات و چیز هایی که اون شرکت میخواد بتونم براشون طرح مورد نظر رو بکشم...این شرکت برای رییس خیلی مهمه و میخواد که با اونا شراکت داشته باشن..
تهیونگ:یعنی تو دو روز دیگه میری دانمارک؟
کوک: اره...ولی نمیدونم که علتش چیه که قراره یک هفته اونجا بمونن...باید بیشتر راجبش بخونم...هنوز چند تا برگه دیگه مونده...ولی من نمیتونم برم
تهیونگ:چرا نتونی؟ میدونی اگه بری و اون طرحی که اونا برای پوستر تبلیغاتیشون میخوان رو بکشی چقد میتونی پول در بیاری...حداقل تا شیش ماه میتونیم دیگه دست فروشی نکنیم..
دروغ چرا اما ته دلم سوخت...دلم گرفت از اینکه دوستام یا بهتره بگم داداشام همه تلاششون رو میکنن برای اینکه بتونیم پول در بیاریم و زندگی بهتری داشته باشیم...اینکه هر شب میرن تا از این طریق بتونن پولی در بیارن اما آخرش هم جدا از نگاه های سرد و مغرورانه خیلی ها که فقط به چشم یه بچه خیابونی ولگرد اونارو میبینن،دست خالی میان خونه...دو دل شدم...یعنی فردا فرم کاریم رو پر کنم و همراه رییس به اون جلسه برم یا بعد از پر کردن فرمم بهش بگم که نمیتونم همراهش برم...و به عنوان یه کارمند معمولی اونجا مشغول به کار بشم...ولی قبول میکنه یا نه...خودم چی..برم یا نه؟
ویو ا.ت
بعد از اینکه دوش گرفتمو خونه رو جمع کردم تلویزیون رو روشن کردم تا یه صدایی توی خونه باشه و پرده هارو کشیدم...چون شب بود میترسیدم تنها تو خونه...خوبه حداقل نیازی نیست شام درست کنم ب/ت خودش تو کافه یه چیز میخوره...میز مطالعه کوچیکم رو آوردم و پایه هاش رو باز کردم...کتاب ریاضی رو از توی کیفم برداشتم و شروع کردم...مباحثی که برام سخت بود رو علامت میزدم تا فیلم آموزشیش رو پیدا کنم و روش کار کنم...پیشی کوچولوم اومد پیشم...از خواب بیدار شد پس...باید یه اسمی براش بزارم...فعلا این امتحان رو صحیح و سالم رد کنم...ناگهان چیزی توی مری سوخت...تو گلوم درد گرفت و سمت راست سینم تیر کشید...از دردش چشمام رو بستم و دستمو گذاشتم روش...بعد از چند مین قفسه سینم بهتر شد ولی سرگیجه گرفتم و حس کردم چیزی تو گلوم میجوشه و الانه که بالا بیارم...سریع خودمو به دستشویی توالت رسوندم و نشستم همونجا...عق زدم
ولی چیزی نشد...حالم داشت بد میشد...میدونم به خاطر چی اینجور شدم...وقتی هفته قبل هم همینجور شدم زنگ دکتر زدم و شرایطم رو براش توضیح دادم و بهم چند تا قرص داد که هر وقت اینجور شدم مصرف کنم...به سمت آینه دستشویی رفتم...رنگم زرد شده بود...چهرمو تو آینه تار میدیدم..
________________________________
هیچ ایده ای برای اسم گربه ندارم🤐💔
یکی کمکم کنههههه🗿💨
تهیونگ:فردا ماشین رو بده بهم
کوک:گفتم که باشه..
تهیونگ:ایول دمت گرم
کوک:میخوای به دختره بگی که مثلا ما هم ماشین داریم ها؟!..(خنده)
تهیونگ:هوممم
کوک:پس بلاخره قراره بهش اعتراف کنی...
تهیونگ:اره..
کوک:چه عجب...میزاشتی سال دیگه هم اعتراف نمیکردی
تهیونگ:نه که خودت الان سه ماهه با ا.ت هستی بهش اعتراف کردی
کوک:چیی!!
تهیونگ:بعله..پس چی...فکر کردی نمیدونم دوسش داری؟ خودت چرا بهش اعتراف نمیکنی!
کوک:نمیدونم کی و کجا چجوری...میخواستم امروز ببرمش شهربازی اونجا بهش بگم...ولی از شرکت زنگ زدن نشد.
تهیونگ:خب فردا ببرش..
کوک:نمیشه...هم اون امتحان داره هم من خیلی کار دارم.
تهیونگ:چیکار مثلا.!؟
برگه هارو از پوشه بیرون آوردم و روی مبل نشستم و اونم کنارم نشست..
کوک:امروز رییس گفت که از فردا یه کارمند رسمی میشم...و ساعت کاریم از هفت صبح هست تا هشت شب...جدا از اون،یه نگاه به این برگه ها بنداز..
تهیونگ:اینا چین
کوک:این برگه ها توضیحاتی درباره یه جلسه خیلی خیلی مهم کاری هست که دو روز دیگه تو پایتخت دانمارک با یه شرکت تبلیغاتی برگزار میشه و به من گفتن که منم همراهشون برم و با توجه به توضیحات و چیز هایی که اون شرکت میخواد بتونم براشون طرح مورد نظر رو بکشم...این شرکت برای رییس خیلی مهمه و میخواد که با اونا شراکت داشته باشن..
تهیونگ:یعنی تو دو روز دیگه میری دانمارک؟
کوک: اره...ولی نمیدونم که علتش چیه که قراره یک هفته اونجا بمونن...باید بیشتر راجبش بخونم...هنوز چند تا برگه دیگه مونده...ولی من نمیتونم برم
تهیونگ:چرا نتونی؟ میدونی اگه بری و اون طرحی که اونا برای پوستر تبلیغاتیشون میخوان رو بکشی چقد میتونی پول در بیاری...حداقل تا شیش ماه میتونیم دیگه دست فروشی نکنیم..
دروغ چرا اما ته دلم سوخت...دلم گرفت از اینکه دوستام یا بهتره بگم داداشام همه تلاششون رو میکنن برای اینکه بتونیم پول در بیاریم و زندگی بهتری داشته باشیم...اینکه هر شب میرن تا از این طریق بتونن پولی در بیارن اما آخرش هم جدا از نگاه های سرد و مغرورانه خیلی ها که فقط به چشم یه بچه خیابونی ولگرد اونارو میبینن،دست خالی میان خونه...دو دل شدم...یعنی فردا فرم کاریم رو پر کنم و همراه رییس به اون جلسه برم یا بعد از پر کردن فرمم بهش بگم که نمیتونم همراهش برم...و به عنوان یه کارمند معمولی اونجا مشغول به کار بشم...ولی قبول میکنه یا نه...خودم چی..برم یا نه؟
ویو ا.ت
بعد از اینکه دوش گرفتمو خونه رو جمع کردم تلویزیون رو روشن کردم تا یه صدایی توی خونه باشه و پرده هارو کشیدم...چون شب بود میترسیدم تنها تو خونه...خوبه حداقل نیازی نیست شام درست کنم ب/ت خودش تو کافه یه چیز میخوره...میز مطالعه کوچیکم رو آوردم و پایه هاش رو باز کردم...کتاب ریاضی رو از توی کیفم برداشتم و شروع کردم...مباحثی که برام سخت بود رو علامت میزدم تا فیلم آموزشیش رو پیدا کنم و روش کار کنم...پیشی کوچولوم اومد پیشم...از خواب بیدار شد پس...باید یه اسمی براش بزارم...فعلا این امتحان رو صحیح و سالم رد کنم...ناگهان چیزی توی مری سوخت...تو گلوم درد گرفت و سمت راست سینم تیر کشید...از دردش چشمام رو بستم و دستمو گذاشتم روش...بعد از چند مین قفسه سینم بهتر شد ولی سرگیجه گرفتم و حس کردم چیزی تو گلوم میجوشه و الانه که بالا بیارم...سریع خودمو به دستشویی توالت رسوندم و نشستم همونجا...عق زدم
ولی چیزی نشد...حالم داشت بد میشد...میدونم به خاطر چی اینجور شدم...وقتی هفته قبل هم همینجور شدم زنگ دکتر زدم و شرایطم رو براش توضیح دادم و بهم چند تا قرص داد که هر وقت اینجور شدم مصرف کنم...به سمت آینه دستشویی رفتم...رنگم زرد شده بود...چهرمو تو آینه تار میدیدم..
________________________________
هیچ ایده ای برای اسم گربه ندارم🤐💔
یکی کمکم کنههههه🗿💨
۶.۱k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.