قاتل غرورم پارت ۱۱
نویسنده ویو *
با اون پولی ک توی این یک هفته تهیونگ از مکانیکی ک دراَش کار میکرد بدست آورده بود کمی ب خانم مسنی ک اجوما گفته بود صدایش کند داده بود و از اون بابت اینکه به او جای خواب داده تشکر کرد و ازش خاست تا مدتی ک بتواند ب خانه ی خودش برگردد ب او اجازه بدهد ک در خانه اش بماند
خب چرا بر نمیگشت ب خانه ی جونگ کوکی اش ؟
چون روی آنرا نداشت ک بگوید دوستت رفیقت قابلا عشق من بوده و الان در ن حسی ب او دارم ن دلم میخواهد تورا ناراحت کنم....
خب برای کسی ک این برایش اتفاق نیوفتاد بود چیز جزعی ای بود اما امان از زمانی ک یک شخص دنیای دلت و روحت شود و تورا ب تصرف بگیرد آن زمان است ک حتی کوچک ترین چیز و نقص را جرعت نمیکنی جلوی او بروز بدهی و میخوای برایش همیشه بهترین باشی انقدر ک خدایش شوی و او شروع ب پرستیدنت کند
این عشق و شرم بود.....
ترکیبی ترسناک اما بلاخره ک باید برگردد اما دوست داشت اول جونگ کوکش ب دنبالش بیاید...کاش همچیز انقدر سخت نبود کاش....
دنیا انقدر بیرحم نبود
در افکار خودش غرق بود ک صدای پیرزن اورا بیرون کشید
اجوما: پسرم بیا پایین برات غذا آماده کردم. .و دوباره همان لبخند مهربان را ب تهیونگ نشان داد اما وقتی حالت پسرک رادید ک با چشمانی اشکی شانه های افتاده و بیحالی ای ک در این یک هفته زیاد از او دیده بود
از در اتاق ب داخل آمد و لبه ی تخت کنار پسرک نشست
اجوما: تهیونگ عزیزم من ن پدر و مادرت هستم ک بعد از فهمیدن این که چ چیزی رو پنهون میکنی دعوات کنم ن دوستت ک قضاوتت کنم من یک غریبه ی با تجربه ام میتونم کمکت کنم .
ناگهان صدای گرفته ی پسر بلند شد
تهیونگ: اجوما...تا حالا شده از روبرو شدن با شخصی خجالت بکشید و بترسید اما دلتنگ همون شخص باشید؟
اجوما: آره....شوهر من تنها شخصی بود ک من عاشقش بودمو همیشه استرس داشتم ک نکنه جلوش بد بنظر برسم یا ازم متنفر بشه
ببینم کوچولو تو داری از عشقت فرار میکنی؟
تهیونگ مقابل این حرف سکوت کرد و گذاشت سکوتش جواب بدهد
و بعد اجوما دوباره
لب زد :...........
___________________>>>>>>>>>>>>>>♡♡♡♡♡
خب خب دوتا پارت گذاشتم
دوستون دارم بای بای♡
با اون پولی ک توی این یک هفته تهیونگ از مکانیکی ک دراَش کار میکرد بدست آورده بود کمی ب خانم مسنی ک اجوما گفته بود صدایش کند داده بود و از اون بابت اینکه به او جای خواب داده تشکر کرد و ازش خاست تا مدتی ک بتواند ب خانه ی خودش برگردد ب او اجازه بدهد ک در خانه اش بماند
خب چرا بر نمیگشت ب خانه ی جونگ کوکی اش ؟
چون روی آنرا نداشت ک بگوید دوستت رفیقت قابلا عشق من بوده و الان در ن حسی ب او دارم ن دلم میخواهد تورا ناراحت کنم....
خب برای کسی ک این برایش اتفاق نیوفتاد بود چیز جزعی ای بود اما امان از زمانی ک یک شخص دنیای دلت و روحت شود و تورا ب تصرف بگیرد آن زمان است ک حتی کوچک ترین چیز و نقص را جرعت نمیکنی جلوی او بروز بدهی و میخوای برایش همیشه بهترین باشی انقدر ک خدایش شوی و او شروع ب پرستیدنت کند
این عشق و شرم بود.....
ترکیبی ترسناک اما بلاخره ک باید برگردد اما دوست داشت اول جونگ کوکش ب دنبالش بیاید...کاش همچیز انقدر سخت نبود کاش....
دنیا انقدر بیرحم نبود
در افکار خودش غرق بود ک صدای پیرزن اورا بیرون کشید
اجوما: پسرم بیا پایین برات غذا آماده کردم. .و دوباره همان لبخند مهربان را ب تهیونگ نشان داد اما وقتی حالت پسرک رادید ک با چشمانی اشکی شانه های افتاده و بیحالی ای ک در این یک هفته زیاد از او دیده بود
از در اتاق ب داخل آمد و لبه ی تخت کنار پسرک نشست
اجوما: تهیونگ عزیزم من ن پدر و مادرت هستم ک بعد از فهمیدن این که چ چیزی رو پنهون میکنی دعوات کنم ن دوستت ک قضاوتت کنم من یک غریبه ی با تجربه ام میتونم کمکت کنم .
ناگهان صدای گرفته ی پسر بلند شد
تهیونگ: اجوما...تا حالا شده از روبرو شدن با شخصی خجالت بکشید و بترسید اما دلتنگ همون شخص باشید؟
اجوما: آره....شوهر من تنها شخصی بود ک من عاشقش بودمو همیشه استرس داشتم ک نکنه جلوش بد بنظر برسم یا ازم متنفر بشه
ببینم کوچولو تو داری از عشقت فرار میکنی؟
تهیونگ مقابل این حرف سکوت کرد و گذاشت سکوتش جواب بدهد
و بعد اجوما دوباره
لب زد :...........
___________________>>>>>>>>>>>>>>♡♡♡♡♡
خب خب دوتا پارت گذاشتم
دوستون دارم بای بای♡
۴.۹k
۰۵ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.