عشق بنفش
پارت 11
-میتونید عروس رو ببوسید
دست و جیغ همه اوج گرفت
مارموزهای لعنتی
نگاه اکیپ خودمون کردم که مثلا میدونن همه چی صوریه ولی نگاه نگاه چه جوی هم میدن
تهیونگ نزدیکم شد و کمرمو گرفت منم به خودش نزدیک تر کرد
قلبم تو جاش نمیکوبید تو دهنم تلمبه میزد
نکنه خر شه ببوستم
دادااااش این یچیز گفت
با نزدیک شدن سرش فاتحمو خوندم
ا.ت دختر خوبی بودی
چشمامو بستم تا بتونم این وضع رو تحمل کنم حداقل نبینم
ولی با قرار گرفتن لبهاش رو لبهام انگار یکی سطل آب یخ رو روم خالی کرد
لرز خفیف گرفتم بودم و تهیونگ به آرومی میبوسیدم و منم همراهیش میکردم
حداقل یه کام از شوهرمون بگیریم اول کاری بی نصیب نمونیم
اوووم چه بوی خوبی میده
خوشم میاد تو این وضعیتم دست از هیز بازی هام نمیکشم
ازم جدا شد و چشمای پر استرسش رو بهم دوخت لابد فکر میکرد دعواش میکنم
لبخندمو که دید نفس عمیقی کشید و رو به جمعیت لبخند زد
بعد از شام نوبت رقصیدن بود قسمت مورد علاقه ی من
با همون لباس عروس رفتم وسط واسه خودم قر میدادم که چشمم خورد به تهیونگ
با انگشت اشاره گفتم بیا بیا
نگم براااتون که چه حرکتای جلفی زدم و چقدر رقصیدیم
نور استیج رو گرفتن و اعلام کردن نوبت تانگو عروس و دوماده
اینجام نگمممم براتون چه عشوه خرکیایی که بلد بودمو رو کردم تا تو چش همه بکنم ما چقدر عاشق همیم
پدر با رضایت کاملللل نگاهمون میکرد این یعنی که کارمو خوب انجام دادم
بعد رقص رفتیم سمت مادر و پدر تهیونگ
دستشون رو بوسیدم و بغلشون کردم(اگه فکر میکنید عروس شیرینی هستم باید بگم بله خیلی همینه که هست)
اوما- مثل الماس میدرخشی دختر قشنگم
آپا زد رو شونه تهیونگ و گفت - خوشم میاد خوش سلیقه ای مثل خودم
خواهر و برادر تهیونگ که اونام فوق العاده خوشتیپ و خوشگل بودن اومد سمتمون
خواهرش- وااای خوش اومدی به خانواده خواهر قشنگم بالاخره از تنهایی در اومدم
برادرشم ارزوی خوشبختی کرد برامون و سفت و محکم داداششو بغل کرد.
خیلی از مامان تهیونگ وایب مامان خودمو میگرفتم
واسه همین دوست داشتم تو این یه سالی تموم عقده های بی مادری کشیدنمرو خالی کنم.
تهیونگ گفته بود بعد تموم شدن عروسی به خونه خودش میریم واسه زندگی وقبول کردم چون طبیعی تره به هر حال
تو راه برگشت بروبچ مغول طور افتادن دنبالمون و تا خونه همراهمیمون کردن
میدونم کار مریه
عاشق همین جلفبازیاس
از قبل وسیله هامو انتقال داده بودن به خونه تهیونگ
سوار آسانسور شدیم و طبقه ۱۲ رو فشار داد
قلبم تو سینم میکوبید
سه سال پیش رو به یاد میاوردم
این اسانسور…طبقه دوازدهم..
وارد خونه شدیم
دکوراسینش مثل همون پیش بود
نگاهم به تخت افتاد
این خونه…این تخت لعنتی…همینجا بود که توسط پسری که نمیشناختم به فاعک رفتم و الان اون شخص شوهرمه!
خیلی عجیبه
تهیونگ متوجه نگاه خیرم به اینور و اونور شد
+اگه تجدید خاطراتت تموم شد لباستو عوض کن منم حمومو آماده میکنم بتونی دوش بگیری
کیفم رو سمتش پرت کردم که تو هوا قاپید
*بیتربییییت منظورت چیه هیچم تجدید خاطرات نبوووود اصلا تجدید خاطرات چیییی کی
همونطور که میخندید گفت
+نمیدونم،گفتم شاید دلتنگ این خونه بوده باشی
کارد میزدی خونم در نمیومد
*منحرف
رفتم تو اتاق و درو بستم
لباس عروسو از تنم در آوردم و شروع کردم به پاک کردن آرایشم
ببین میخاره خودش
هی به روم میاره
پسره ی … الله اکبر
خوب بلد بود حرصمو دراره
رفتم زیر دوش آب گرم و تموم خستگی هام رو ریختم
۶ ماه از ازدواج منو تهیونگ میگذشت
تو این ۶ ماه خیلی بیشتر تونستم بشناسمش و شدیم بهترین دوست های هم
اون سردی بینمون فروکش کرد جاشو داد به یه دوستی قشنگ
تهیونگ مثل بچه ببر کوچولو میموند که دلم میخواست ازش مراقبت کنم
با اون چیزی که فکر میکردم چقد تخس و بی عاطفه باشه زمین تا آسمون فرق میکرد
شبا عادت داشتیم فیلم ببینیم
وقتی غمناک میشد جفتمون مینشستیمزار زار اشکمیریختیم و هر سری برای بار هزارم تهدیدم میکرد حق ندارم به کسی بگم که برای فیلم اشکش در اومده
عاشق سلیقم بود و هرجای مهمی که دعوت میشد طراحی لباسش و انتخاب لباسشو میسپرد به عهده من
اتفاقات روزمون رو واسه هم تعریف میکردیم سر وعده های غذایی
و خلاصه خیلی بهم نزدیک شده بودیم…
«تهیونگ ویو»
همه چیز عالی داره پیش میره البته اگه ا.ت بتونه لباس پوشیدن خودش رو تو خونه درست کنه
و انقدر لخت نگرده
میدونم نمیتونه لباس زیاد رو تحملکنه ولی خب…
به سختی جلو خودمو میگیرم تا بهش دست نزنم
لعنت به اون قرار داد کوفتی…
شرط:
لایک 5
کامنت 5
فالو 5
-میتونید عروس رو ببوسید
دست و جیغ همه اوج گرفت
مارموزهای لعنتی
نگاه اکیپ خودمون کردم که مثلا میدونن همه چی صوریه ولی نگاه نگاه چه جوی هم میدن
تهیونگ نزدیکم شد و کمرمو گرفت منم به خودش نزدیک تر کرد
قلبم تو جاش نمیکوبید تو دهنم تلمبه میزد
نکنه خر شه ببوستم
دادااااش این یچیز گفت
با نزدیک شدن سرش فاتحمو خوندم
ا.ت دختر خوبی بودی
چشمامو بستم تا بتونم این وضع رو تحمل کنم حداقل نبینم
ولی با قرار گرفتن لبهاش رو لبهام انگار یکی سطل آب یخ رو روم خالی کرد
لرز خفیف گرفتم بودم و تهیونگ به آرومی میبوسیدم و منم همراهیش میکردم
حداقل یه کام از شوهرمون بگیریم اول کاری بی نصیب نمونیم
اوووم چه بوی خوبی میده
خوشم میاد تو این وضعیتم دست از هیز بازی هام نمیکشم
ازم جدا شد و چشمای پر استرسش رو بهم دوخت لابد فکر میکرد دعواش میکنم
لبخندمو که دید نفس عمیقی کشید و رو به جمعیت لبخند زد
بعد از شام نوبت رقصیدن بود قسمت مورد علاقه ی من
با همون لباس عروس رفتم وسط واسه خودم قر میدادم که چشمم خورد به تهیونگ
با انگشت اشاره گفتم بیا بیا
نگم براااتون که چه حرکتای جلفی زدم و چقدر رقصیدیم
نور استیج رو گرفتن و اعلام کردن نوبت تانگو عروس و دوماده
اینجام نگمممم براتون چه عشوه خرکیایی که بلد بودمو رو کردم تا تو چش همه بکنم ما چقدر عاشق همیم
پدر با رضایت کاملللل نگاهمون میکرد این یعنی که کارمو خوب انجام دادم
بعد رقص رفتیم سمت مادر و پدر تهیونگ
دستشون رو بوسیدم و بغلشون کردم(اگه فکر میکنید عروس شیرینی هستم باید بگم بله خیلی همینه که هست)
اوما- مثل الماس میدرخشی دختر قشنگم
آپا زد رو شونه تهیونگ و گفت - خوشم میاد خوش سلیقه ای مثل خودم
خواهر و برادر تهیونگ که اونام فوق العاده خوشتیپ و خوشگل بودن اومد سمتمون
خواهرش- وااای خوش اومدی به خانواده خواهر قشنگم بالاخره از تنهایی در اومدم
برادرشم ارزوی خوشبختی کرد برامون و سفت و محکم داداششو بغل کرد.
خیلی از مامان تهیونگ وایب مامان خودمو میگرفتم
واسه همین دوست داشتم تو این یه سالی تموم عقده های بی مادری کشیدنمرو خالی کنم.
تهیونگ گفته بود بعد تموم شدن عروسی به خونه خودش میریم واسه زندگی وقبول کردم چون طبیعی تره به هر حال
تو راه برگشت بروبچ مغول طور افتادن دنبالمون و تا خونه همراهمیمون کردن
میدونم کار مریه
عاشق همین جلفبازیاس
از قبل وسیله هامو انتقال داده بودن به خونه تهیونگ
سوار آسانسور شدیم و طبقه ۱۲ رو فشار داد
قلبم تو سینم میکوبید
سه سال پیش رو به یاد میاوردم
این اسانسور…طبقه دوازدهم..
وارد خونه شدیم
دکوراسینش مثل همون پیش بود
نگاهم به تخت افتاد
این خونه…این تخت لعنتی…همینجا بود که توسط پسری که نمیشناختم به فاعک رفتم و الان اون شخص شوهرمه!
خیلی عجیبه
تهیونگ متوجه نگاه خیرم به اینور و اونور شد
+اگه تجدید خاطراتت تموم شد لباستو عوض کن منم حمومو آماده میکنم بتونی دوش بگیری
کیفم رو سمتش پرت کردم که تو هوا قاپید
*بیتربییییت منظورت چیه هیچم تجدید خاطرات نبوووود اصلا تجدید خاطرات چیییی کی
همونطور که میخندید گفت
+نمیدونم،گفتم شاید دلتنگ این خونه بوده باشی
کارد میزدی خونم در نمیومد
*منحرف
رفتم تو اتاق و درو بستم
لباس عروسو از تنم در آوردم و شروع کردم به پاک کردن آرایشم
ببین میخاره خودش
هی به روم میاره
پسره ی … الله اکبر
خوب بلد بود حرصمو دراره
رفتم زیر دوش آب گرم و تموم خستگی هام رو ریختم
۶ ماه از ازدواج منو تهیونگ میگذشت
تو این ۶ ماه خیلی بیشتر تونستم بشناسمش و شدیم بهترین دوست های هم
اون سردی بینمون فروکش کرد جاشو داد به یه دوستی قشنگ
تهیونگ مثل بچه ببر کوچولو میموند که دلم میخواست ازش مراقبت کنم
با اون چیزی که فکر میکردم چقد تخس و بی عاطفه باشه زمین تا آسمون فرق میکرد
شبا عادت داشتیم فیلم ببینیم
وقتی غمناک میشد جفتمون مینشستیمزار زار اشکمیریختیم و هر سری برای بار هزارم تهدیدم میکرد حق ندارم به کسی بگم که برای فیلم اشکش در اومده
عاشق سلیقم بود و هرجای مهمی که دعوت میشد طراحی لباسش و انتخاب لباسشو میسپرد به عهده من
اتفاقات روزمون رو واسه هم تعریف میکردیم سر وعده های غذایی
و خلاصه خیلی بهم نزدیک شده بودیم…
«تهیونگ ویو»
همه چیز عالی داره پیش میره البته اگه ا.ت بتونه لباس پوشیدن خودش رو تو خونه درست کنه
و انقدر لخت نگرده
میدونم نمیتونه لباس زیاد رو تحملکنه ولی خب…
به سختی جلو خودمو میگیرم تا بهش دست نزنم
لعنت به اون قرار داد کوفتی…
شرط:
لایک 5
کامنت 5
فالو 5
۱۴.۵k
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.