رمان 𝑪𝒐𝒇𝒇𝒆𝒆
رمان 𝑪𝒐𝒇𝒇𝒆𝒆
پارت ⁴
________________________________________
از دید تهیونگ:
بعد از اینکه لباس رو پیدا کردم و سمت اتاق پرو رفتم تا امتحانش کنم و وقتی بیرون آمدم یک دختر بهم برخورد کرد اون ات بود
ات : میبخشید
تهیونگ: نه عیبی نداره
ات : من شما رو میشناسم؟ آخه صداتون آشناست
من رو نشناخت چون ماسک زدم
تهیونگ: نه فکر نکنم
ات : اها بازم میبخشید
رفتم سمت صندوق که پول پیراهن رو بدم و رمز رو گفتم همش ات توی ذهنم بود جدیدا خیلی خوشگل شده..وای من چی دارم میگم اصلا ولش کن...تشکر کردم و از مغازه خارج شدم
از دید ات :
اون مرد صداش برام آشنا بود ولی اهمیتی ندادم و رفتم سمت اون لباس خیلی خوشگل بود سفید و صورتی بود پس گرفتمش
ات: میبخشید اون نرد زیاد میاد اینجا؟
کارکن: خیر من اولین بارم هست که ایشون رو میبینم
ات : اها...ممنون
از در مغازه خارح شدم و به فکر فرو رفتم هوا سرد بود همینجوری که راه میرفتم مردی بهم برخورد کرد برام آشنا بود انگار قبلا یک جایی دیدمش
مرد : اوو ببخشید
ات : نه عیبی نداره...من شما را میشناسم؟
مرد : نه من فکر نمیکنم شما من رو بشناسید
ات : اها ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم
مرد : عیبی نداره...خدانگهدار
ات : خدانگهدار
هوففف فکر کنم خیالاتی شدم و به راهم ادامه دادم و رسیدم خونه ساعت حدودا ۹ بود پس رفتم یدونه فیلم برای خودم زدم و فیلم که تموم شد رفتم سمت اتاق که بخوابم الارم رو ساعت ۶ تنظيم کردم و گرفتم خوابیدم
(پرش به فردا صبح)
الارمم زنگ خورد و بلند شدم یک دوش ۱۰ مینی گرفتم و صبحانه برای خودم آماده کردم و شروع به خودن کردم رفتم مسواک زدم و صورتم رو شستم یک آرایش خیلی کم و ملایم کردم و لباس سفید و آبی و شلوار جین و کفش سفیدی پوشیدم و رفتم
________________________________________
پایان این پارت
پارت ⁴
________________________________________
از دید تهیونگ:
بعد از اینکه لباس رو پیدا کردم و سمت اتاق پرو رفتم تا امتحانش کنم و وقتی بیرون آمدم یک دختر بهم برخورد کرد اون ات بود
ات : میبخشید
تهیونگ: نه عیبی نداره
ات : من شما رو میشناسم؟ آخه صداتون آشناست
من رو نشناخت چون ماسک زدم
تهیونگ: نه فکر نکنم
ات : اها بازم میبخشید
رفتم سمت صندوق که پول پیراهن رو بدم و رمز رو گفتم همش ات توی ذهنم بود جدیدا خیلی خوشگل شده..وای من چی دارم میگم اصلا ولش کن...تشکر کردم و از مغازه خارج شدم
از دید ات :
اون مرد صداش برام آشنا بود ولی اهمیتی ندادم و رفتم سمت اون لباس خیلی خوشگل بود سفید و صورتی بود پس گرفتمش
ات: میبخشید اون نرد زیاد میاد اینجا؟
کارکن: خیر من اولین بارم هست که ایشون رو میبینم
ات : اها...ممنون
از در مغازه خارح شدم و به فکر فرو رفتم هوا سرد بود همینجوری که راه میرفتم مردی بهم برخورد کرد برام آشنا بود انگار قبلا یک جایی دیدمش
مرد : اوو ببخشید
ات : نه عیبی نداره...من شما را میشناسم؟
مرد : نه من فکر نمیکنم شما من رو بشناسید
ات : اها ببخشید فکر کنم اشتباه گرفتم
مرد : عیبی نداره...خدانگهدار
ات : خدانگهدار
هوففف فکر کنم خیالاتی شدم و به راهم ادامه دادم و رسیدم خونه ساعت حدودا ۹ بود پس رفتم یدونه فیلم برای خودم زدم و فیلم که تموم شد رفتم سمت اتاق که بخوابم الارم رو ساعت ۶ تنظيم کردم و گرفتم خوابیدم
(پرش به فردا صبح)
الارمم زنگ خورد و بلند شدم یک دوش ۱۰ مینی گرفتم و صبحانه برای خودم آماده کردم و شروع به خودن کردم رفتم مسواک زدم و صورتم رو شستم یک آرایش خیلی کم و ملایم کردم و لباس سفید و آبی و شلوار جین و کفش سفیدی پوشیدم و رفتم
________________________________________
پایان این پارت
۸.۸k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.