"پروانه خونی من"

"پروانه خونی من"
پارت 63




ویو ا/ت
وارد اتاق شدم.
اتاق خیلی بزرگی بود.حتی اینحا تختم داشت.
فک کنم تخت رو برای من گذاشته اخه من خیلی گشاد هستم و هی جاهامو عوض میکنم یا دراز میکشم یا میشینم یا راه میرم یا...
در کل ی جا نمیتونم بشینم(😂).
ی کتاب برداشتمو شروع کردم به خوندن.
ده مین گذشت
20 مین گذشت
نیم ساعت گذشت
یک ساعت گذشت
دو ساعت گذشت
سه ساعت گذشت
اصلا حواسم به ساعت نبودو غرق کتاب دشه بودم و به هیچی توجع نمیکردم، حتی متوجه حضور جونگکوک کنارم نشدم که وقتی صدام کرد به خودم اومدم
کوک: ا/ت*یکم بلند*
ا/ت: ب.بله؟
کوک: سه ساعت دارم صدات میکنم*اخم*
ا/ت: ببخشید حواسم نبود.
کوک: تو کی حواست هست؟
ا/ت: عه جونگکوکککک.خب حالا چیکارم داری که سه ساعت داری صدام میکنی؟
کوک: فردا باید بریم پیش یکی از دوستام پدر و مادر هم اونجا هستند.
ا/ت: خیلی دوره؟
کوک: نه، حدودا دوساعت طول میکشه بریم اونجا
ا/ت: کی باید بریم؟یعنی چه ساعتی باید بریم؟
کوک: صب..
ا/ت: نههههههه من صبح نمیام
کوک: بزار حرف بزنم بعد بگو نمیام
ا/ت: خب من صبح نمیام خوابم میاد خببب
کوک: میزاری بگم یا نه؟
ا/ت: باش بگو ولی من صیح نمیام
کوک: اصلا نمیگم*پاشد رفت سمت در*




ادامه دارد...