پدرخوانده پارت ۳۶
پرش زمانی(صبح)
+با برخورد نور خورشید چشمام باز کردم خواستم بلند بشم که کمرم درد شدیدی گرفت تازه یادم اومد
من و کوک دیشب رابطه داشتیم خیلی دردم میومد نگاهی به کوک انداختم خواستم بلند بشم که دستمو گرفت
کوک:درد داری؟
ات:آره خیلی*بغض*
کوک:الان میریم حموم
_براید بغلش کردم گذاشتمش توی وان ابو تنظیم کردم و باز کردم پشتش نشستم و توی بغلم گذاشتمش بدنشو شستم دیدم خوابش برده خودمم شستم و بدنشو با حوله خشک کردم همونجوری بدون لباس گذاشتم توی تخت و چون حال نداشتم کنارش خوابیدم
+با حس اینکه چیزی لای پامه بیدار شدم دیدم هنوز لختم کوک بهم چسبیده بود و این باعث میشد اذیت بشم بلند شدم لباس بپوشم خودش از توی کمد یه هودی آورد و تنم کرد(بدون هیچی ها) منم چون درد داشتم کل کل نکردم
×پرش زمانی(چند روز بعد )
+امروز قرار بود با فامیل کوک بریم ویلا وسایلمو جمع کردم و نشستیم توی ماشین...
بعد چند مین رسیدیم پیاده شدیم و چون شب بود شام خوردم و رفتیم بخوابیم هوا واقعا گرم شده بود پوف لباسمو در بیارم؟ نه زشته ولی خب کسی نمیاد لباسمو در اوردم و با لباس زیر رفتم لای پتو و خوابیدم
_خوابم نمیبرد فکرم درگیر ات بود در اتاقشو باز کردم رفتم زیر پتو فاکککک لباس تنش نبود هوف باز این دختره تحریکم کرد😐 خب عام یکم که طوری نیس؟ وای بدنشوووو داره دیوونم میکنهههه نه نه بیخیال
با آزاد کردن فکرم خوابیدم
+صبح با نوازش کسی بیدار شدم دیدم سرم روی سینه کوکه تازه یادم افتاد لباس تنم نیست خواستم جیغ بکشم که انگشت اشارشو روی لبم گذاشت
ات:کوک اینجا چیکار میگین یه وقت یکی میبینه
کوک:نگران نباش کسی خونه نیس*بم*
ات:یعنی چی؟
کوک:همه رفتن بیرون گشت
ات:اها
کوک:بیب گشنمه
ات:خب منم گشنمه پاشو بریم یه چیزی بخوریم
کوک:ولی من دلم یه چیز متفاوت میخواد*خمار*
ات:چی؟
یه نگاه به سینم کرد یه نگاه به سینم کرد نههههه
پتو رو جلوی بدنم گرفتم
ات:کوک فکرشم نکن
کوک:آه بیب دیوونم کرده از دیشب تا حالا
ات:حا...حالت بده؟
کوک:خیلی*نیاز*
ات:باشه
+نشستم و لباسمو در اوردم(همون دیگه) روم نیم خیز شد و .......(دیگه حال ندارم بنویسم با ذهن گل خودتون)
×پرش زمانی(چند ساعت بعد)
+بیدار شدم دیدم سینم توی دهن کوکه آخه این چقدر بچه اس بلند شدم لباس پوشیدم کوک هم یکم بعد بیدار شد نشسته بودیم با خانوادش حرفمیزدیم
م.ک:پسرم داری پیر میشی نمیخوای ازدواج کنی؟
کوک:مامان من یکیو دوست دارم، ولی الان موقعیتش نیس چند سال دیگه
م.ک:ولی تو تا چند سال دیگه پیر میشی
کوک:من اونو دوستش دارم با هیج کس دیگه هم عوضش نمیکنم
م.ک:پوف خب دختر خوبیه؟
کوک:خودتون خوب میشناسیدش....
+با برخورد نور خورشید چشمام باز کردم خواستم بلند بشم که کمرم درد شدیدی گرفت تازه یادم اومد
من و کوک دیشب رابطه داشتیم خیلی دردم میومد نگاهی به کوک انداختم خواستم بلند بشم که دستمو گرفت
کوک:درد داری؟
ات:آره خیلی*بغض*
کوک:الان میریم حموم
_براید بغلش کردم گذاشتمش توی وان ابو تنظیم کردم و باز کردم پشتش نشستم و توی بغلم گذاشتمش بدنشو شستم دیدم خوابش برده خودمم شستم و بدنشو با حوله خشک کردم همونجوری بدون لباس گذاشتم توی تخت و چون حال نداشتم کنارش خوابیدم
+با حس اینکه چیزی لای پامه بیدار شدم دیدم هنوز لختم کوک بهم چسبیده بود و این باعث میشد اذیت بشم بلند شدم لباس بپوشم خودش از توی کمد یه هودی آورد و تنم کرد(بدون هیچی ها) منم چون درد داشتم کل کل نکردم
×پرش زمانی(چند روز بعد )
+امروز قرار بود با فامیل کوک بریم ویلا وسایلمو جمع کردم و نشستیم توی ماشین...
بعد چند مین رسیدیم پیاده شدیم و چون شب بود شام خوردم و رفتیم بخوابیم هوا واقعا گرم شده بود پوف لباسمو در بیارم؟ نه زشته ولی خب کسی نمیاد لباسمو در اوردم و با لباس زیر رفتم لای پتو و خوابیدم
_خوابم نمیبرد فکرم درگیر ات بود در اتاقشو باز کردم رفتم زیر پتو فاکککک لباس تنش نبود هوف باز این دختره تحریکم کرد😐 خب عام یکم که طوری نیس؟ وای بدنشوووو داره دیوونم میکنهههه نه نه بیخیال
با آزاد کردن فکرم خوابیدم
+صبح با نوازش کسی بیدار شدم دیدم سرم روی سینه کوکه تازه یادم افتاد لباس تنم نیست خواستم جیغ بکشم که انگشت اشارشو روی لبم گذاشت
ات:کوک اینجا چیکار میگین یه وقت یکی میبینه
کوک:نگران نباش کسی خونه نیس*بم*
ات:یعنی چی؟
کوک:همه رفتن بیرون گشت
ات:اها
کوک:بیب گشنمه
ات:خب منم گشنمه پاشو بریم یه چیزی بخوریم
کوک:ولی من دلم یه چیز متفاوت میخواد*خمار*
ات:چی؟
یه نگاه به سینم کرد یه نگاه به سینم کرد نههههه
پتو رو جلوی بدنم گرفتم
ات:کوک فکرشم نکن
کوک:آه بیب دیوونم کرده از دیشب تا حالا
ات:حا...حالت بده؟
کوک:خیلی*نیاز*
ات:باشه
+نشستم و لباسمو در اوردم(همون دیگه) روم نیم خیز شد و .......(دیگه حال ندارم بنویسم با ذهن گل خودتون)
×پرش زمانی(چند ساعت بعد)
+بیدار شدم دیدم سینم توی دهن کوکه آخه این چقدر بچه اس بلند شدم لباس پوشیدم کوک هم یکم بعد بیدار شد نشسته بودیم با خانوادش حرفمیزدیم
م.ک:پسرم داری پیر میشی نمیخوای ازدواج کنی؟
کوک:مامان من یکیو دوست دارم، ولی الان موقعیتش نیس چند سال دیگه
م.ک:ولی تو تا چند سال دیگه پیر میشی
کوک:من اونو دوستش دارم با هیج کس دیگه هم عوضش نمیکنم
م.ک:پوف خب دختر خوبیه؟
کوک:خودتون خوب میشناسیدش....
۵۲.۶k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.