part: ¹
پارت یک
من بورام هستم ۱۶ ساله..
دختری قد بلند و لاغر با چشمهای درشت
من تا جایی یاد دارم هیچوقت از ته دل نخندیدم.. و مشکلات کم با حجم بالایی داشتم واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم
من فقط ۱۴ سالمه..
با اینکه ۱۴ سالمه از زندگیم بیش از حد خستم همش روز های تکراری دارم
و از همه چیز و همه کس نفرت دارم.. مثلا خودم، زندگیم، صدام، خانوادم..
حتی از اسم و فامیلیم هم نفرت دارم..
صب بود و از خواب بیدار شدم و... مثل اینکه ظهر بود ساعت ۱۱ ظهر بود و با خودم گفتم بازم یه روز تکراری جدید!
دستی به سرم کشیدم و به خودم و زندگیم لعنت فرستادم.. و اتفاق های دیشب یادم اومد..
(شروع فلش بک)
مامان و بابام داشتن بحث میکردن و منم مث همیشه رفتم سراغ دفترم..
من یه دفتر دارم که توش احساساتمو مینویسم و حس هایی که به خودم و زندگیم دارمو مینویسم!
داشم حال بدم رو توصیف میکردم تو دفترم و سعی میکردم به حرفای پدر و مادرم گوش ندم.. چند دقیقه گذشت که ساکت شدن منم نفس عمیقی کشیدمو بغض کردم.. اروم اروم شروع به گریه کردن کردم تا اینکه خوابم برد..
(پایان فلش بک)
از فکر اومدم بیرون و رفتم صورتمو شستم و کارامو انجام دادم و رفتم جلوی اینه و به خودم گفتم: اخه تو چرا اینقدر زشتی؟ازت متنفرم میدونی؟ خیلی صگ جونی بدبخت نمیمیری هم ک خلاص شی!(با اینکه همه بهش میگفتن که خوشگله ولی اون اصلا باور نمیکرد)
امروزم مث بقیه روزا اعصاب نداشتم
و رفتم که یه چیزی کوفت کنم که مامانمو تو اشپزخونه دیدم
م بورام: سلام دختر خوشگلم
یوکو: سلام(سرد)
م بورام: چیزی شده بورام؟
بورام: نه فعلا مشکل جدیدی اضافه نشده
م بورام:خب بیا یه چیزی بخور من میرم شرکت کمک بابات
:*هع تو که دیشب کلی باهاش دعوا کردی*باشه مامان
م بورام: گوشیت هم با خودم میبرم یکم بشین درس بخون(مامانای ایرانی)
بورام: خیلی خب
چند مین گذشتو مامانم رفت..
هع فک کرد الان من میشینم درس میخونم
رفتم سراغ لبتاپ و یه رمان جدید شروع کردم و یه شیر کاکائو اوردم..
یه ساعتی میشد که مشغول بودم که بعد خسته شدمو لبتاپو خواموش کردم
رفتم خودمو پرت کردم رو تخت و به زندگی فاکیم فکر میکردم..
اخه این همه بدبختی تا چه حد؟
یه ادم چطور میتونه اینقدر بدبخت باشه؟
داشتم گریه میکردم
گریه دیگه ارومم نمیکرد ولی بازم خوب بود بعضمو خالی کردم..
تنها چیزی که ارومم میکنه تیغه!
اشکامو پاک کردم و رفتم سراغ تیغ و بی وقفه رو دستم میکشیدمش...
گایز ماجرا از پارت دو شروع میشه..
شرایط: ۶ لایک
من بورام هستم ۱۶ ساله..
دختری قد بلند و لاغر با چشمهای درشت
من تا جایی یاد دارم هیچوقت از ته دل نخندیدم.. و مشکلات کم با حجم بالایی داشتم واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم
من فقط ۱۴ سالمه..
با اینکه ۱۴ سالمه از زندگیم بیش از حد خستم همش روز های تکراری دارم
و از همه چیز و همه کس نفرت دارم.. مثلا خودم، زندگیم، صدام، خانوادم..
حتی از اسم و فامیلیم هم نفرت دارم..
صب بود و از خواب بیدار شدم و... مثل اینکه ظهر بود ساعت ۱۱ ظهر بود و با خودم گفتم بازم یه روز تکراری جدید!
دستی به سرم کشیدم و به خودم و زندگیم لعنت فرستادم.. و اتفاق های دیشب یادم اومد..
(شروع فلش بک)
مامان و بابام داشتن بحث میکردن و منم مث همیشه رفتم سراغ دفترم..
من یه دفتر دارم که توش احساساتمو مینویسم و حس هایی که به خودم و زندگیم دارمو مینویسم!
داشم حال بدم رو توصیف میکردم تو دفترم و سعی میکردم به حرفای پدر و مادرم گوش ندم.. چند دقیقه گذشت که ساکت شدن منم نفس عمیقی کشیدمو بغض کردم.. اروم اروم شروع به گریه کردن کردم تا اینکه خوابم برد..
(پایان فلش بک)
از فکر اومدم بیرون و رفتم صورتمو شستم و کارامو انجام دادم و رفتم جلوی اینه و به خودم گفتم: اخه تو چرا اینقدر زشتی؟ازت متنفرم میدونی؟ خیلی صگ جونی بدبخت نمیمیری هم ک خلاص شی!(با اینکه همه بهش میگفتن که خوشگله ولی اون اصلا باور نمیکرد)
امروزم مث بقیه روزا اعصاب نداشتم
و رفتم که یه چیزی کوفت کنم که مامانمو تو اشپزخونه دیدم
م بورام: سلام دختر خوشگلم
یوکو: سلام(سرد)
م بورام: چیزی شده بورام؟
بورام: نه فعلا مشکل جدیدی اضافه نشده
م بورام:خب بیا یه چیزی بخور من میرم شرکت کمک بابات
:*هع تو که دیشب کلی باهاش دعوا کردی*باشه مامان
م بورام: گوشیت هم با خودم میبرم یکم بشین درس بخون(مامانای ایرانی)
بورام: خیلی خب
چند مین گذشتو مامانم رفت..
هع فک کرد الان من میشینم درس میخونم
رفتم سراغ لبتاپ و یه رمان جدید شروع کردم و یه شیر کاکائو اوردم..
یه ساعتی میشد که مشغول بودم که بعد خسته شدمو لبتاپو خواموش کردم
رفتم خودمو پرت کردم رو تخت و به زندگی فاکیم فکر میکردم..
اخه این همه بدبختی تا چه حد؟
یه ادم چطور میتونه اینقدر بدبخت باشه؟
داشتم گریه میکردم
گریه دیگه ارومم نمیکرد ولی بازم خوب بود بعضمو خالی کردم..
تنها چیزی که ارومم میکنه تیغه!
اشکامو پاک کردم و رفتم سراغ تیغ و بی وقفه رو دستم میکشیدمش...
گایز ماجرا از پارت دو شروع میشه..
شرایط: ۶ لایک
۱۸.۷k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.