شبی که ماه رقصید...
پارت 2
مرد به سمت دختر چرخید اما دختر که در آستانه دیدن چهره مرد بود، از جای بلندی، به زمین سقوط کرد.
ویو لاوین
(لاوین شخصیت دختر اصلی داستانه و علامتش +)
چشمامو باز کردم و خودمو تویه اتاق سفید دیدم.
رنگ دیگه ای تو این اتاق وجود نداشت.
همچی سفید سفید بود.
سفید مثل برف.
فک کردم مردم ولی وقتی دقت کردم دیدم امکان نداره تو دنیای بعد مرگ همچین چیزایی وجود داشته باشه.
یه تخت بزرگ وسط اتاق بود، تختی که من روش خوابیده بودم.
رو بروی من یه میز تحریر بود با یه صندل چوبی.
یه کتابخونه سمت چپ من بود و همه کتاباش جلد سفیدی داشتن.
سمت راست من یه مبل بزرگ سفید بود و یه نوری از منشأ نا مشخصی اتاق رو سفید تر کرده بود.
فورا روشنیه اتاق باعث سردردم شد.
گرسنم بود و خالی بودن شکممو حس میکردم و در اون لحظه آرزو کردم که ایکاش غذایی برای خوردن داشته باشم.
ناگهان در باز شد و زنی با لباس سفید بلند که تا زانوهاش بود وارد شد.
پوست زن سفید سفید بود انگار تو آرد غلط خورده بود.
سینی سفیدی دستش بود که توش یه کاسه سفید و یه قاشق سفید بود.
نزدیک من شد و غذارو رو میز گذاشت.
در کمال تعجب غذا قرمز بود.
با ولع شروع به خوردن غذا کردم.
تیکه های بزرگ گوشت رو مثل شیر میدریدم و میخوردم.
هیچ وقت خودمو اینطوری ندیده بودم.
زن از اتاق بیرون رفت.
ناگهان یادم اومد که من بعد آرزو کردن غذا، بهش رسیدم.
پس اینو فرصت دونستم و آرزوی یک منجی رو کردم.
چون ناخودآگاه حس میکردم در بندم.
ناگهان در دوباره باز شد.
چشمامو از کاسه غذا که داشت تموم میشد، به در دادم.
مردی در چارچوب در ایستاده بود.
سفیدی صورت مرد با سفیدی اتاق همرنگ شده بود اما تیرگی لباس ها و موهای پرکلاغی رنگش، اونو متفاوت میکرد.
مرد شروع به صحبت کرد.
با صدای رسا و دلنشینی که هر رم شده ای رامش میشد.
مرد: خوشمزس؟
+بله.
مرد لبخندی زد و گفت: نوش جونت.
اما یچیز اینجا عجیب بود...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
مرد به سمت دختر چرخید اما دختر که در آستانه دیدن چهره مرد بود، از جای بلندی، به زمین سقوط کرد.
ویو لاوین
(لاوین شخصیت دختر اصلی داستانه و علامتش +)
چشمامو باز کردم و خودمو تویه اتاق سفید دیدم.
رنگ دیگه ای تو این اتاق وجود نداشت.
همچی سفید سفید بود.
سفید مثل برف.
فک کردم مردم ولی وقتی دقت کردم دیدم امکان نداره تو دنیای بعد مرگ همچین چیزایی وجود داشته باشه.
یه تخت بزرگ وسط اتاق بود، تختی که من روش خوابیده بودم.
رو بروی من یه میز تحریر بود با یه صندل چوبی.
یه کتابخونه سمت چپ من بود و همه کتاباش جلد سفیدی داشتن.
سمت راست من یه مبل بزرگ سفید بود و یه نوری از منشأ نا مشخصی اتاق رو سفید تر کرده بود.
فورا روشنیه اتاق باعث سردردم شد.
گرسنم بود و خالی بودن شکممو حس میکردم و در اون لحظه آرزو کردم که ایکاش غذایی برای خوردن داشته باشم.
ناگهان در باز شد و زنی با لباس سفید بلند که تا زانوهاش بود وارد شد.
پوست زن سفید سفید بود انگار تو آرد غلط خورده بود.
سینی سفیدی دستش بود که توش یه کاسه سفید و یه قاشق سفید بود.
نزدیک من شد و غذارو رو میز گذاشت.
در کمال تعجب غذا قرمز بود.
با ولع شروع به خوردن غذا کردم.
تیکه های بزرگ گوشت رو مثل شیر میدریدم و میخوردم.
هیچ وقت خودمو اینطوری ندیده بودم.
زن از اتاق بیرون رفت.
ناگهان یادم اومد که من بعد آرزو کردن غذا، بهش رسیدم.
پس اینو فرصت دونستم و آرزوی یک منجی رو کردم.
چون ناخودآگاه حس میکردم در بندم.
ناگهان در دوباره باز شد.
چشمامو از کاسه غذا که داشت تموم میشد، به در دادم.
مردی در چارچوب در ایستاده بود.
سفیدی صورت مرد با سفیدی اتاق همرنگ شده بود اما تیرگی لباس ها و موهای پرکلاغی رنگش، اونو متفاوت میکرد.
مرد شروع به صحبت کرد.
با صدای رسا و دلنشینی که هر رم شده ای رامش میشد.
مرد: خوشمزس؟
+بله.
مرد لبخندی زد و گفت: نوش جونت.
اما یچیز اینجا عجیب بود...
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
۱.۱k
۰۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.