💦رمان زمستان💦 پارت 96
🖤
《رمان زمستون❄》
ارسلان: چی شده دیانا چیکار کرده؟
رضا: دیر شده آقا ارسلان واسه فهمیدنش
ارسلان: خب بگو چی شده این مسخره بازیا چیه(با داد)
رضا: اون دورانی ک تو داشتی از یکی دیگه مراقبت میکردی دیانا...
دیانا: رضا لطفا....نگاهی به عسل انداختم با تمسخر مطمئن بودم اون گفته به رضا...
متین: بابا چتونه ی دقیقه بیاین بشینین با هم حرف بزنین با دعوا ک به جایی نمیرسیم
نیکا: بچها متین راست میگه دیگ بشینید
دیانا: هممون رفتیم نشستیم من سرم و گرفته بودم لای دستام...
رضا: دیانا خودت میگی یا بگم..
دیانا: خودت بگو...
ارسلان: دیانا بگو چیکار کردی؟
نیکا: دیانا حامله بود...
دیانا: با بهت خیره شدم به صورت نیکا بعدش به صورت متعجب ارسلان...
ارسلان: بود؟
رضا: اره بود...
ارسلان: از من؟
دیانا: بعد این حرفش کاملا اعصبانی شدم یعنی فکر میکرد من بهش خیانت کردم...نه از تو نبود از یکی دیگه بود خیالت راحت شد(با داد)
متین: ارسلان این چه سوالیه معلومه از تو..
ارسلان: تو چی کار کردی با زندگیمون؟
رضا: وقتی میری و حواست به زندگیت نیس توقعی از دیانا نداشته باش...
دیانا: اشکام بی اختیار از صورتم سرازیر شد..ی دفعه صدای کوبیده شدن در اومد ارسلان رف...
رضا: خدا لعنتت کنه ارسلان
دیانا: مگه قرار نبود بین خودمون بمونه(خطاب به عسل)
عسل: بالاخره باید میفهمید دیانا
دیانا: الان فهمید چی شد؟ رف دیگه نمیخواد منو میفهمی؟
نیکا: دیانا گریه نکن قشنگم...
دیانا: از همتون متنفرم همتون...رفتم داخل اتاق لباسامو پوشیدم
رضا: کجا میری دیانا...
دیانا: بدون توجه بهش در کوبیدم و رفتم شماره مهراب و پیدا کردم بهش زنگ زدم...
ی بوق
دو بوق
داشتم نا امید میشدم ک صداش تو گوشم پیچید...
_بفرمایید؟
+مهراب منم باید ببینمت..
_کجایی؟
+تو خیابون
_لوکیشن بفرس الان میام
《رمان زمستون❄》
ارسلان: چی شده دیانا چیکار کرده؟
رضا: دیر شده آقا ارسلان واسه فهمیدنش
ارسلان: خب بگو چی شده این مسخره بازیا چیه(با داد)
رضا: اون دورانی ک تو داشتی از یکی دیگه مراقبت میکردی دیانا...
دیانا: رضا لطفا....نگاهی به عسل انداختم با تمسخر مطمئن بودم اون گفته به رضا...
متین: بابا چتونه ی دقیقه بیاین بشینین با هم حرف بزنین با دعوا ک به جایی نمیرسیم
نیکا: بچها متین راست میگه دیگ بشینید
دیانا: هممون رفتیم نشستیم من سرم و گرفته بودم لای دستام...
رضا: دیانا خودت میگی یا بگم..
دیانا: خودت بگو...
ارسلان: دیانا بگو چیکار کردی؟
نیکا: دیانا حامله بود...
دیانا: با بهت خیره شدم به صورت نیکا بعدش به صورت متعجب ارسلان...
ارسلان: بود؟
رضا: اره بود...
ارسلان: از من؟
دیانا: بعد این حرفش کاملا اعصبانی شدم یعنی فکر میکرد من بهش خیانت کردم...نه از تو نبود از یکی دیگه بود خیالت راحت شد(با داد)
متین: ارسلان این چه سوالیه معلومه از تو..
ارسلان: تو چی کار کردی با زندگیمون؟
رضا: وقتی میری و حواست به زندگیت نیس توقعی از دیانا نداشته باش...
دیانا: اشکام بی اختیار از صورتم سرازیر شد..ی دفعه صدای کوبیده شدن در اومد ارسلان رف...
رضا: خدا لعنتت کنه ارسلان
دیانا: مگه قرار نبود بین خودمون بمونه(خطاب به عسل)
عسل: بالاخره باید میفهمید دیانا
دیانا: الان فهمید چی شد؟ رف دیگه نمیخواد منو میفهمی؟
نیکا: دیانا گریه نکن قشنگم...
دیانا: از همتون متنفرم همتون...رفتم داخل اتاق لباسامو پوشیدم
رضا: کجا میری دیانا...
دیانا: بدون توجه بهش در کوبیدم و رفتم شماره مهراب و پیدا کردم بهش زنگ زدم...
ی بوق
دو بوق
داشتم نا امید میشدم ک صداش تو گوشم پیچید...
_بفرمایید؟
+مهراب منم باید ببینمت..
_کجایی؟
+تو خیابون
_لوکیشن بفرس الان میام
۶۶.۸k
۲۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.