خونه جدید مبارک. پارت 23
خون توی رگام خشک شد
انگار که اکلیل های توی چشمام تبدیل به خون شده باشن
همه جا تاریک بود .
عشق وجودم تبدیل به ترس شده بود .
تفنگ صاف جلوی ماشین نشونه گرفته شده اونور شیشه صاف رو پیشونی من
چشمام رو محکم بستم و پریدم بغل جیمین .
آماده مرگم
یهو یه چیزی فهمیدم
دستاش می لرزن
اون نمی خواد منو بکشه
جیمین هم مثل من خشکش زده
اما خیلی طول نکشید که شُکش تبدیل به خشم بشه
در ماشین رو باز کرد
افتاد دنبال طرف
قلبم داشت مثل جوجه گنجشک می زد
طرف شروع به دویدن کرد منم کم کم از شک در اومدم و افتادم دنبالشون .
تو سیاهی شد کم کم جاده جاش رو به جنگل داد .
می ترسم ولی مقابله می کردم جیمین ولی انگار تنها چیز مهم تو زندگیش گرفتن طرف بود .
درختا زخمیم می کردن ،ولی وضع جیمین بدتر من بود .
تموم مدت دندون هام رو به هم فشار می دادم جوری که انگار می خوام لهشون کنم .
سه تایی رسیدیم به وسط جنگل جایی که هیچ درختی و جایی برای قایم شدن نبود .همه جا بیابون .
صدای زوزه های گرگ از همه طرف می اومد .
یکم تو دلم ترس افتاده بود ولی جیمین انگار نه انگار فقط یه لبخند ترسناک .از گوشه لبش خون می اومد .
تو تمام مدت یه سوال برام پیش اومده بود
چرا با تفنگش ما رو نمی زنه؟
وسط جنگل کسی حتی جنازه ی ما رو هم پیدا نمی کنه .پس چرا؟
جیمین یه سنگ برداشت و چنان محکم پرتاب کرد که صدای فشار هوا به راحتی شنیده شد.
سنگ خورد به پای طرف افتاد زمین وسط یه گودی که تو جنگ قلمرو گرگ ها ایجاد شده بود افتاد .
جیمین با چشم هایی همانند کاسه ی خون بالا سرش وایساده بود .
مثل گرگی که شکار کرده
یقهی طرف رو گرفت و شروع به زدن کرد
صدای استخون های شکسته ی طرف رو می شنیدم .صدای دندون هاش
اون رنگ قرمز زیبا که کل اون گودی رو نقاشی کرده بود .
به خودم اومدم
این من نیستم .( متاسفانه این خودتی )
چرا انگار از درد های اون لذت می برم؟
این کار درست نیست .( خیلی هم هست )
انگار باز هم وجدان هام به جنگ درومده بودن
یکی می گفت حقشه ویکی براش دلسوزی می کرد
تصمیم گرفتم دخالت بکنم .( اگر من جاش بودم می نشستم و با عشققققق نگاه می کردم )
به محض اینکه جدا شدن مرد عقب رفت و خودش رو روی زمين کشید تفنگش رو بالا آورد ولی به جای این که شلیک کنه اونو کوبید تو سر جیمین
جیمین شروع به خنده کرد ،خنده ای روانی وار
انگار نمی دونی من چه روانی ای ام
خونی که از سرش می چکید رو با انگشتاش لمس کرد و گذاشت دهنش .
چهره اش واقعا ترسناک شد
این پسر چهره های زیادی داره
اینقدر ترسناک که طرف با پاهای شکسته شروع به دویدن کرد .
ماسک هنوز سر جاش بود
جیمین با قدرتش اونو گرفت و بدن طرف یهو جوری شد که انگار یکی داره از بالا ویکی از پایین می کشتش .
فریادش رو هنوز یادمه و انگار برای جیمین مثل لالایی بود
انگار که اکلیل های توی چشمام تبدیل به خون شده باشن
همه جا تاریک بود .
عشق وجودم تبدیل به ترس شده بود .
تفنگ صاف جلوی ماشین نشونه گرفته شده اونور شیشه صاف رو پیشونی من
چشمام رو محکم بستم و پریدم بغل جیمین .
آماده مرگم
یهو یه چیزی فهمیدم
دستاش می لرزن
اون نمی خواد منو بکشه
جیمین هم مثل من خشکش زده
اما خیلی طول نکشید که شُکش تبدیل به خشم بشه
در ماشین رو باز کرد
افتاد دنبال طرف
قلبم داشت مثل جوجه گنجشک می زد
طرف شروع به دویدن کرد منم کم کم از شک در اومدم و افتادم دنبالشون .
تو سیاهی شد کم کم جاده جاش رو به جنگل داد .
می ترسم ولی مقابله می کردم جیمین ولی انگار تنها چیز مهم تو زندگیش گرفتن طرف بود .
درختا زخمیم می کردن ،ولی وضع جیمین بدتر من بود .
تموم مدت دندون هام رو به هم فشار می دادم جوری که انگار می خوام لهشون کنم .
سه تایی رسیدیم به وسط جنگل جایی که هیچ درختی و جایی برای قایم شدن نبود .همه جا بیابون .
صدای زوزه های گرگ از همه طرف می اومد .
یکم تو دلم ترس افتاده بود ولی جیمین انگار نه انگار فقط یه لبخند ترسناک .از گوشه لبش خون می اومد .
تو تمام مدت یه سوال برام پیش اومده بود
چرا با تفنگش ما رو نمی زنه؟
وسط جنگل کسی حتی جنازه ی ما رو هم پیدا نمی کنه .پس چرا؟
جیمین یه سنگ برداشت و چنان محکم پرتاب کرد که صدای فشار هوا به راحتی شنیده شد.
سنگ خورد به پای طرف افتاد زمین وسط یه گودی که تو جنگ قلمرو گرگ ها ایجاد شده بود افتاد .
جیمین با چشم هایی همانند کاسه ی خون بالا سرش وایساده بود .
مثل گرگی که شکار کرده
یقهی طرف رو گرفت و شروع به زدن کرد
صدای استخون های شکسته ی طرف رو می شنیدم .صدای دندون هاش
اون رنگ قرمز زیبا که کل اون گودی رو نقاشی کرده بود .
به خودم اومدم
این من نیستم .( متاسفانه این خودتی )
چرا انگار از درد های اون لذت می برم؟
این کار درست نیست .( خیلی هم هست )
انگار باز هم وجدان هام به جنگ درومده بودن
یکی می گفت حقشه ویکی براش دلسوزی می کرد
تصمیم گرفتم دخالت بکنم .( اگر من جاش بودم می نشستم و با عشققققق نگاه می کردم )
به محض اینکه جدا شدن مرد عقب رفت و خودش رو روی زمين کشید تفنگش رو بالا آورد ولی به جای این که شلیک کنه اونو کوبید تو سر جیمین
جیمین شروع به خنده کرد ،خنده ای روانی وار
انگار نمی دونی من چه روانی ای ام
خونی که از سرش می چکید رو با انگشتاش لمس کرد و گذاشت دهنش .
چهره اش واقعا ترسناک شد
این پسر چهره های زیادی داره
اینقدر ترسناک که طرف با پاهای شکسته شروع به دویدن کرد .
ماسک هنوز سر جاش بود
جیمین با قدرتش اونو گرفت و بدن طرف یهو جوری شد که انگار یکی داره از بالا ویکی از پایین می کشتش .
فریادش رو هنوز یادمه و انگار برای جیمین مثل لالایی بود
۱۱.۰k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.