کافه پروکوپ فصل دوم/پارت ۴
از زبان جیمین:
ما بعد از اینکه از فرانسه برگشتیم و کلی اتفاقای خوب تو زمینه کاری برامون افتاد تونستیم همه چیزای بدی که تو گذشته رخ داده بود رو فراموش کنیم...ما واقعا اون دخترا رو فراموش کردیم... اونا فقط یه تجربه ی اشتباه بودن... همین و بس!
اوایل که وارد بی تی اس شدیم کمی میترسیدیم... چون به فضای جدید زندگیمون ناآگاه بودیم... ولی وقتی موفقیتو چشیدیم دیگه فقط ازش لذت بردیم... خستگی داره ولی حس خوبیم میده...
ما با پسرا مشغول تمرین دنس بودیم... تا برای کنسرت سئول آماده بشیم...ما دیگه بعد از تشکیل گروه بی تی اس نیازی ندیدیم برگردیم فرانسه و دوباره اون خاطرات عذاب آور رو تکرار کنیم... همین وضعیت حالا با تمام سختیاش رو دوست داریم...
از زبان کاترین:
تو این سه سال که تمام ارثیه به نامم شده بود رو به پاریس آوردم... به شهر خودم... اینجا یه شرکت مد و فشن راه اندازی کردم که خیلی خوب پیشرفت کرد... باقی سرمایه رو هم باهاش کارای دیگه راه اندازی کردم... چون ثروتی که بهم رسیده بود خیلی زیاد بود... برای خودم و بچه های آیندمم کافی بود که خوب زندگی کنن... بلاخره تصمیممو گرفتم... همه ی کارامو میسپارم به کساییکه مدیریت شرکتو به عهده گرفتن... کارشونو خوب بلدن... منم دورا دور چک میکنم همه چیزو... بعدشم میخوام برم دنبال دلم... نمیدونم جواب میگیرم یا نه... ولی حداقل خیالم آسوده میشه... حداقل اگه برنگشتم تو زندگیش، باید ازش بخوام منو ببخشه... بابت شکستن دلش!
شب از زبان ژانت:
منو ماتیاس سه ساله که باهم زندگی میکنیم... قرار گذاشتیم که به زودی ازدواج کنیم... ولی چیزی که من فهمیدم باعث شد نظرمو تغییر بده... ماتیاس داشت بهم خیانت میکرد!... اینو از تعقیب کردنش... از دیر اومدناش... و از چک کردن گوشیش فهمیدم... امشبم مثل همیشه دیروقت بود ولی هنوز نیومده بود... چراغای خونه رو خاموش کرده بودم و توی تاریکی منتظر برگشتن ماتیاس نشسته بودم... که بلاخره صدای در اومد... با کلیدش درو باز کرد و وارد شد... طوریکه تلو تلو میخورد فهمیدم مست کرده... اولش منو ندید... گفتم: به به... تشریف آوردین...
که ماتیاس ایستاد و گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟ نخوابیدی؟ توی تاریکی ندیدمت
ژانت: منتظرت بودم... ولی مثل اینکه حالت زیادی خوبه نه؟
ماتیاس: امشب بعد از کار با همکارام رفتیم یکم نوشیدیم... قبول دارم زیاده روی کردم تو خوردن... ببخشید
ژانت: آها.. با همکارات رفتی پس... احیانا همکارت زن نبود؟ و به جای اینکه بیرون از خونه جلوی دید باشین احیانا نرفتین خونه باهم بنوشین؟
ماتیاس: فک کنم کار زیاد و کم خوابی باعث شده هذیون بگی عزیزم... یکم به خودت استراحت بده...
صدامو کمی بالاتر بردم که ماتیاس بفهمه کاملا جدیم... بهش گفتم: چرت و پرت تحویل من نده!! من که خبر دارم داری بهم خیانت میکنی چطور انقد راحت حاشا میکنی؟ لعنت به من که دو بار گول تورو خوردم و زندگیمو خراب کردم!
ما بعد از اینکه از فرانسه برگشتیم و کلی اتفاقای خوب تو زمینه کاری برامون افتاد تونستیم همه چیزای بدی که تو گذشته رخ داده بود رو فراموش کنیم...ما واقعا اون دخترا رو فراموش کردیم... اونا فقط یه تجربه ی اشتباه بودن... همین و بس!
اوایل که وارد بی تی اس شدیم کمی میترسیدیم... چون به فضای جدید زندگیمون ناآگاه بودیم... ولی وقتی موفقیتو چشیدیم دیگه فقط ازش لذت بردیم... خستگی داره ولی حس خوبیم میده...
ما با پسرا مشغول تمرین دنس بودیم... تا برای کنسرت سئول آماده بشیم...ما دیگه بعد از تشکیل گروه بی تی اس نیازی ندیدیم برگردیم فرانسه و دوباره اون خاطرات عذاب آور رو تکرار کنیم... همین وضعیت حالا با تمام سختیاش رو دوست داریم...
از زبان کاترین:
تو این سه سال که تمام ارثیه به نامم شده بود رو به پاریس آوردم... به شهر خودم... اینجا یه شرکت مد و فشن راه اندازی کردم که خیلی خوب پیشرفت کرد... باقی سرمایه رو هم باهاش کارای دیگه راه اندازی کردم... چون ثروتی که بهم رسیده بود خیلی زیاد بود... برای خودم و بچه های آیندمم کافی بود که خوب زندگی کنن... بلاخره تصمیممو گرفتم... همه ی کارامو میسپارم به کساییکه مدیریت شرکتو به عهده گرفتن... کارشونو خوب بلدن... منم دورا دور چک میکنم همه چیزو... بعدشم میخوام برم دنبال دلم... نمیدونم جواب میگیرم یا نه... ولی حداقل خیالم آسوده میشه... حداقل اگه برنگشتم تو زندگیش، باید ازش بخوام منو ببخشه... بابت شکستن دلش!
شب از زبان ژانت:
منو ماتیاس سه ساله که باهم زندگی میکنیم... قرار گذاشتیم که به زودی ازدواج کنیم... ولی چیزی که من فهمیدم باعث شد نظرمو تغییر بده... ماتیاس داشت بهم خیانت میکرد!... اینو از تعقیب کردنش... از دیر اومدناش... و از چک کردن گوشیش فهمیدم... امشبم مثل همیشه دیروقت بود ولی هنوز نیومده بود... چراغای خونه رو خاموش کرده بودم و توی تاریکی منتظر برگشتن ماتیاس نشسته بودم... که بلاخره صدای در اومد... با کلیدش درو باز کرد و وارد شد... طوریکه تلو تلو میخورد فهمیدم مست کرده... اولش منو ندید... گفتم: به به... تشریف آوردین...
که ماتیاس ایستاد و گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟ نخوابیدی؟ توی تاریکی ندیدمت
ژانت: منتظرت بودم... ولی مثل اینکه حالت زیادی خوبه نه؟
ماتیاس: امشب بعد از کار با همکارام رفتیم یکم نوشیدیم... قبول دارم زیاده روی کردم تو خوردن... ببخشید
ژانت: آها.. با همکارات رفتی پس... احیانا همکارت زن نبود؟ و به جای اینکه بیرون از خونه جلوی دید باشین احیانا نرفتین خونه باهم بنوشین؟
ماتیاس: فک کنم کار زیاد و کم خوابی باعث شده هذیون بگی عزیزم... یکم به خودت استراحت بده...
صدامو کمی بالاتر بردم که ماتیاس بفهمه کاملا جدیم... بهش گفتم: چرت و پرت تحویل من نده!! من که خبر دارم داری بهم خیانت میکنی چطور انقد راحت حاشا میکنی؟ لعنت به من که دو بار گول تورو خوردم و زندگیمو خراب کردم!
۱۲.۱k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.