U^was your cousin until..... ^U
U^was your cousin until..... ^U
U^part_²² ^U
«صبح»
جونگکوک ویو
ساعت ۶ و نیم صبح بود الارم گوشیم زنگ خورد بیدار شدم و قطعش کردم دیدم ا.ت جفتم نیست از قدای اب فهمیدم رفته حموم منم اروم از روی تخت پا شدم و از اتاق ا.ت بیرون رفتم و رفتم داخل اتاق خودم و رفتم حموم و بعد ۱۵ دقیقه اومدم بیرون لباسام رو پوشیدم و موهامو خشک کردم و گوشیمو برداشتم و از اتاقم اومدم بیرون و در و بستم که جانگشین هم زمان از اتاقش اومد بیرون
جونگکوک: صبح بخیر
جانگشین: صبح بخیر
جونگکوک: بریم صبحونه بخوریم
جانگشین: چیزه من نمیتونم صبحونه بخورم باید برم
جونگکوک: اینوقت صبح😐
جانگشین: باید برم کلید های عمارته جدیدی که عمو براتون خریده رو تحویل بگیرم
جونگکوک: اوکی
ا.ت ویو
صبح زود با صدای الارم گوشیم بیدار شدم خیلی سرحال بودم بلند شدم و رفتم حموم و حموم کردم بعد مسواک زدم و یه دست لباس از داخل کمدم در اوردم و پوشیدم از داخل کلکسیون ساعت هام ساعت رنگ لباسم برداشتم و دور مچ دستم بستم و یه جفت کفش هم پوشیدم و گوشیم و برداشتم و رفتم طبقه ی پایین به همه صبح بخیر گفتم و نشستم جفت صندلی جونگکوک و صبحونه خوردم کوک هی وسط های خوردن لقمه هام دستمو از زیر میز میگرفت بلخره صبحونم تمام شد و از همه خداحافظی کردم و سویچ ماشینم رو از داخل کیفم در اوردم و در ماشینو باز کردم و نشستم توی ماشین و به سمت باغی که رزرو کرده بودیم برای عروسی حرکت کردم رفتم و بعد چند مین رسیدم چون نزدیک بود رفتم و همه چیز و چک کردم همه چیز خوب بود تا اینکه با دیدن فرد روبه روم همونجا خشکم زد داشت دست میزد و بهم تبریک میگفت نمیدونستم باید فرار کنم از دستش یا جلوش وایسم
ا.ت: ت.. تو
تهیونگ: به به عروس خانوم
ا.ت: چی میخوای (ترسیده)
تهیونگ: تورو
ا.ت: خواهش میکنم برو
تهیونگ: برم که چی بشه
ا.ت: من دارم با جونگکوک ازدواج میکنم میفهمی؟
تهیونگ: ا.ت بیا باهم فرار کنیم قول میدم زندگیه خوبی برات بسازم
ا.ت: پس خانوادم چی ها؟..... جونگکوک چی؟....... ابروی خانواده ی جئون چی ها؟
دیگه صبرم لبریز شده بود و داشتم توی روش وایمیستادم
تهیونگ: من فقط به تو فکر میکنم.... کاری ندارم بقیه چی میشن... من تورو دوست دارم تورو میخوام
ا.ت: منم میگم دوست ندارم
تهیونگ: باشه ولی امشب بدترین شب زندگیت خواهد بود
تهیونگ خواست از جفت ا.ت بره که ا.ت مچ دست تهیونگ رو گرفت و خودش دوباره رو به روی تهیونگ ایستاد و دست تهیونگ رو روی سرش گذاشت
ا.ت: قسم بخور شب کاری نکنی
تهیونگ: هه(پوزخند)
ا.ت: اگه یک زره برات ارزش دارم (بغض)
تهیونگ دسشو کشید
تهیونگ: فقط بخواطر تو امشب از شهر خارج میشم
ا.ت: مرسی
تهیونگ رفت
«شب»
ا.ت ویو
U^part_²² ^U
«صبح»
جونگکوک ویو
ساعت ۶ و نیم صبح بود الارم گوشیم زنگ خورد بیدار شدم و قطعش کردم دیدم ا.ت جفتم نیست از قدای اب فهمیدم رفته حموم منم اروم از روی تخت پا شدم و از اتاق ا.ت بیرون رفتم و رفتم داخل اتاق خودم و رفتم حموم و بعد ۱۵ دقیقه اومدم بیرون لباسام رو پوشیدم و موهامو خشک کردم و گوشیمو برداشتم و از اتاقم اومدم بیرون و در و بستم که جانگشین هم زمان از اتاقش اومد بیرون
جونگکوک: صبح بخیر
جانگشین: صبح بخیر
جونگکوک: بریم صبحونه بخوریم
جانگشین: چیزه من نمیتونم صبحونه بخورم باید برم
جونگکوک: اینوقت صبح😐
جانگشین: باید برم کلید های عمارته جدیدی که عمو براتون خریده رو تحویل بگیرم
جونگکوک: اوکی
ا.ت ویو
صبح زود با صدای الارم گوشیم بیدار شدم خیلی سرحال بودم بلند شدم و رفتم حموم و حموم کردم بعد مسواک زدم و یه دست لباس از داخل کمدم در اوردم و پوشیدم از داخل کلکسیون ساعت هام ساعت رنگ لباسم برداشتم و دور مچ دستم بستم و یه جفت کفش هم پوشیدم و گوشیم و برداشتم و رفتم طبقه ی پایین به همه صبح بخیر گفتم و نشستم جفت صندلی جونگکوک و صبحونه خوردم کوک هی وسط های خوردن لقمه هام دستمو از زیر میز میگرفت بلخره صبحونم تمام شد و از همه خداحافظی کردم و سویچ ماشینم رو از داخل کیفم در اوردم و در ماشینو باز کردم و نشستم توی ماشین و به سمت باغی که رزرو کرده بودیم برای عروسی حرکت کردم رفتم و بعد چند مین رسیدم چون نزدیک بود رفتم و همه چیز و چک کردم همه چیز خوب بود تا اینکه با دیدن فرد روبه روم همونجا خشکم زد داشت دست میزد و بهم تبریک میگفت نمیدونستم باید فرار کنم از دستش یا جلوش وایسم
ا.ت: ت.. تو
تهیونگ: به به عروس خانوم
ا.ت: چی میخوای (ترسیده)
تهیونگ: تورو
ا.ت: خواهش میکنم برو
تهیونگ: برم که چی بشه
ا.ت: من دارم با جونگکوک ازدواج میکنم میفهمی؟
تهیونگ: ا.ت بیا باهم فرار کنیم قول میدم زندگیه خوبی برات بسازم
ا.ت: پس خانوادم چی ها؟..... جونگکوک چی؟....... ابروی خانواده ی جئون چی ها؟
دیگه صبرم لبریز شده بود و داشتم توی روش وایمیستادم
تهیونگ: من فقط به تو فکر میکنم.... کاری ندارم بقیه چی میشن... من تورو دوست دارم تورو میخوام
ا.ت: منم میگم دوست ندارم
تهیونگ: باشه ولی امشب بدترین شب زندگیت خواهد بود
تهیونگ خواست از جفت ا.ت بره که ا.ت مچ دست تهیونگ رو گرفت و خودش دوباره رو به روی تهیونگ ایستاد و دست تهیونگ رو روی سرش گذاشت
ا.ت: قسم بخور شب کاری نکنی
تهیونگ: هه(پوزخند)
ا.ت: اگه یک زره برات ارزش دارم (بغض)
تهیونگ دسشو کشید
تهیونگ: فقط بخواطر تو امشب از شهر خارج میشم
ا.ت: مرسی
تهیونگ رفت
«شب»
ا.ت ویو
۱۹.۷k
۱۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.