now post
part 34✨🪐
کوک:الان ما باید گریه کنیم که بادیگاردمون خودش ترسیده و بادیگار میخواد
خندیدم
لینا:ولی با همین حال میتونم مراقبتون باشم نگران نباشید
جیمین:من که خیالم راحته چون تو پیشمونی
ته:منم همینطور،هر چی هم که بشه ما کنارتیم
یونگی:اصلا نگران نباش
لبخند زدم
لینا:مرسی واقعا
نامی:خب دیگه گریه بسته باید یه نقشه بکشیم که بتونیم اون رو گیر بندازیم
لینا:فردا کار دارید؟
کوک:نه فردا خونه ایم
لینا:پس میشه فردا راجبش حرف بزنیم؟ من الان سرم درد میکنه
هوپی:اره اره حتما برو بخواب
لینا:باشه پس شب بخیر
بلند شدم و رفتم بالا توی اتاقم
واو چه روز پر داستانی بود امروز.
یادمه شونزده سالم که بود همیشه ارزوی یه زندگی پر هیجان رو داشتم همش دوست داشتم دوروبرم پر از خلافکار و دزد و پلیس باشه بزرگ ترین ارزوم این بود که اسمم تو لیست تحت تعقیب اِف بی آی باشه اما الان حتی زندگیم هیجانی تر از تصوراتم بود و صد برابر ترسناک تر، کاش به همون موقع برگردم،همون موقع که از مدرسه میومدم و بوی غذاهای مامان توی کل ساختمون پخش میشد و تنها افتخارم این بود که از پارکینگ میتونستم تشخیص بدم غذا چی داریم.دوست دارم برگردم به همون موقع که از مدرسه میومدم و جورابم رو در می آوردم و پامو با اب سرد میشستم یاد اون خواب هایی که از روی خستگی میکردم یاد اون افتاب مزاحم ساعت نه صبح روز تعطیل که مجبورم میکرد زود بلند شم و نتونم تا ۱ ظهر بخوابم.
اشکام دوباره سرازیر شدن بزرگ شدن چه کار هاکه با من نکرده بود
تو تفکرات خودم بودم که با صدای در به خودم اومدم و سریع روی تخت نشستم
اومد تو
کوک:چیشده چرا دوباره گریت گرفته
اومد کنارم روی تخت نشست
با خنده و گریه گفتم
لینا:هیچی یاد بچگیم افتادم
کوک:عیب نداره لینا زیاد سخت نگیر به خودت
با ترس و تند تند شروع کردم
لینا: ولی شماها اونو نمیشناسید نمیدونید چه دیوونه هایی هستند ندیدید چطور اون دختر بدبدخت رو کش.....
ارومم کرد،، وجودش که برام ارام بخش بود ولی الان به علاوه وجودش بوسش هم ارومم میکرد
ازم جدا شد و گفت
کوک:لینا من دوست دارم ودیگه نمیخوام راجب اون عوضی حرفی ازت بشنوم ،،،،به نعفته که راجبش فکر هم نکنی
لینا:ولی کوک
کوک:همینکه گفتم، تو بجاش به من جواب بده
لینا:به چی؟
کوک:منفی؟یا مثبت؟
لینا: منظورت چیه؟
کوک:منو به عنوان پارتنرت قبول میکنی؟
لینا:کوک!!
کوک: من روی تصمیمم مطمئنم چند روز هم فکر کن و بهم خبر بده،من حرف قبلیت رو به روی مستی میزارم و به خاطر همین هم بهت وقت میدم تا جوابت رو بگی.
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
بچه ها یه سوال داستان تا اینجا خوب بوده؟
لطفاً نظراتتون رو بگید ببینم راضی بودید تا اینجا یا نه.
🫀
کوک:الان ما باید گریه کنیم که بادیگاردمون خودش ترسیده و بادیگار میخواد
خندیدم
لینا:ولی با همین حال میتونم مراقبتون باشم نگران نباشید
جیمین:من که خیالم راحته چون تو پیشمونی
ته:منم همینطور،هر چی هم که بشه ما کنارتیم
یونگی:اصلا نگران نباش
لبخند زدم
لینا:مرسی واقعا
نامی:خب دیگه گریه بسته باید یه نقشه بکشیم که بتونیم اون رو گیر بندازیم
لینا:فردا کار دارید؟
کوک:نه فردا خونه ایم
لینا:پس میشه فردا راجبش حرف بزنیم؟ من الان سرم درد میکنه
هوپی:اره اره حتما برو بخواب
لینا:باشه پس شب بخیر
بلند شدم و رفتم بالا توی اتاقم
واو چه روز پر داستانی بود امروز.
یادمه شونزده سالم که بود همیشه ارزوی یه زندگی پر هیجان رو داشتم همش دوست داشتم دوروبرم پر از خلافکار و دزد و پلیس باشه بزرگ ترین ارزوم این بود که اسمم تو لیست تحت تعقیب اِف بی آی باشه اما الان حتی زندگیم هیجانی تر از تصوراتم بود و صد برابر ترسناک تر، کاش به همون موقع برگردم،همون موقع که از مدرسه میومدم و بوی غذاهای مامان توی کل ساختمون پخش میشد و تنها افتخارم این بود که از پارکینگ میتونستم تشخیص بدم غذا چی داریم.دوست دارم برگردم به همون موقع که از مدرسه میومدم و جورابم رو در می آوردم و پامو با اب سرد میشستم یاد اون خواب هایی که از روی خستگی میکردم یاد اون افتاب مزاحم ساعت نه صبح روز تعطیل که مجبورم میکرد زود بلند شم و نتونم تا ۱ ظهر بخوابم.
اشکام دوباره سرازیر شدن بزرگ شدن چه کار هاکه با من نکرده بود
تو تفکرات خودم بودم که با صدای در به خودم اومدم و سریع روی تخت نشستم
اومد تو
کوک:چیشده چرا دوباره گریت گرفته
اومد کنارم روی تخت نشست
با خنده و گریه گفتم
لینا:هیچی یاد بچگیم افتادم
کوک:عیب نداره لینا زیاد سخت نگیر به خودت
با ترس و تند تند شروع کردم
لینا: ولی شماها اونو نمیشناسید نمیدونید چه دیوونه هایی هستند ندیدید چطور اون دختر بدبدخت رو کش.....
ارومم کرد،، وجودش که برام ارام بخش بود ولی الان به علاوه وجودش بوسش هم ارومم میکرد
ازم جدا شد و گفت
کوک:لینا من دوست دارم ودیگه نمیخوام راجب اون عوضی حرفی ازت بشنوم ،،،،به نعفته که راجبش فکر هم نکنی
لینا:ولی کوک
کوک:همینکه گفتم، تو بجاش به من جواب بده
لینا:به چی؟
کوک:منفی؟یا مثبت؟
لینا: منظورت چیه؟
کوک:منو به عنوان پارتنرت قبول میکنی؟
لینا:کوک!!
کوک: من روی تصمیمم مطمئنم چند روز هم فکر کن و بهم خبر بده،من حرف قبلیت رو به روی مستی میزارم و به خاطر همین هم بهت وقت میدم تا جوابت رو بگی.
منتظر لایک و کامنتاتون هستم.💜
بچه ها یه سوال داستان تا اینجا خوب بوده؟
لطفاً نظراتتون رو بگید ببینم راضی بودید تا اینجا یا نه.
🫀
۳.۹k
۰۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.