p⁴🥀
وقتی جیمین و خواهراش به همراه بادیگارد ها به عمارت خودشون برگشتند، با صدای وحشتناک تیر خشکشون زد....بادیگارد ها براساس وظیفه ای که داشتند بچه ها رو به یه مکان امن بردند...اما جیمین دلش تاب نیاورد رو به خواهراش گفت
جیمین « بچه ها...من میرم یه سر و گوشی اب بدم...مراقب خودتون باشین هوم؟
چه یونگ « توروخدا نلو..*گریه...
جنی « هیش چیزی نیست من حواسم بهت هست ابجی کوچولو
جیمین لبخندی زد ازشون فاصله گرفت...اما چه یونگ بقدری وابسته جیمین بود که با گریه به سمتش رفت و دنبالش کرد...جیمین با صدای چه یونگ خواست اونا از اومدن منصرف کنه که صدای تیر نزدیکشون، قلبشون رو لرزوند...جیمین به پشت سر چه یونگ نگاهی کرد و با دیدن مادرشون که از دهنش خون میومد و دوتا تیر خورده بود و داشت میافتاد روبرو شد...تنها کاری که میتونست بکنه به سمت چه یونگ دوید و چشماش رو گرفت...با صدای افراد پدرش خیالش راحت شد...اما مادرش...کسی که قلبا عاشقش بود و همیشه به فکرش بود...مرگش رو با چشماش دید...جیمین خواهرش رو به بادیگارد سپرد تا ببره پیش جنی...و خودش با دو زانو هاش محکم روی زمین فرود اومد...قطرات اشک گونه های سردشو گرم میکرد...دستایش کوچیکش رو روی صورت خونی مادرش گذاشت...
جیمین « اوم...اوما...اوماا
مادر جیمین « پسر قش..قشنگم...می..میشه یه...یه قولی به...به مامانت بد...بدی؟
جیمین چیزی نمیگفت و گریه میکرد
مادرش ادامه داد « مراقب...خو...خواهرات باش...و.هر..هرچی که شد...از هیچکس...کینه...به دل...
چشماشو بست:)
جیمین یه پسر هفت ساله بی گناه که مرگ مادرشو جلوی چشماش دید...
جیمین «اوماااا...اومانییی....هققق اومااا
_قربان تموم شد...همسرش کشتیم
لوهان « چه غلطی کردیننن؟!
ناشناس « کار خوبی کردند...یادت باشه حرفه ما انتقام حرف اولو میزنه
لوهان « ولی بازم نباید همچین غلطی میکردیننن
ناشناس « کار خودشم تموم کن....
لوهان « نه نه نههه خودش نه...دوستمه...نمیخوام مث هیوکشین عذاب وجدان یه عمر رو تنم باشه...بچه هاش گناهی نکردن
ناشناس « اونی که کشته شد عزیز من بود! پس دراین مورد...تو حق نداری تصمیم بگیری...
_لوهان میخواستم نمیتونست کاری کنه...دستور کشته شدن هیجانگ قبل از این ها داده شده بود......
جیمین « تنها کاری که میتونستم بکنم پدر بود فقط...با لیان به سمت سالن اصلی میدویدیم...پدر پدر...وارد سالن اصلی شدم...تا حالاتوعمرم انقدر جنازه ندیدع بودم...لیان یدفعه وایساد...با تعجب سرمو بلند کردم و رد نگاهشو دنبال کردم...با دیدن جسم بیجون پدر و جای گلوله روی سرش و چشمای بستش دنیا برام تاریک شد...چطور توی یروز تکیه گاه هامو از دست دادم؟ با قدم های آهسته و لرزون به سمت جنازه پدر رفتم...اپا...اپا میدونم میشنوی...اپاااا اپااا هقققق من چیکار کنننممممم اپااا....
_گاهی اوضاع توی زندگی جوری نیست که تو دوست داشته باشی....
راوی « جیمین با رنگ پریده و چشم هایی ک رد اشک هنوز داشت به پیش خواهراش رفت...تنها امیدایی که داشت...
وقتی بهشون رسید با دیدن جنی که محکم چه یونگ رو بغل کرده بود و چشمای جفتشون از ترس بسته یود و میلرزیدند، آروم صداشون کرد
جیمین « دخترا...منم...من و لیان اینجاییم
چه یونگ « اوپ...اوپا هقق..آدم بدا لفتن؟ میسه چشامو باز کنم؟
جیمین «اوهوم...
جیمین مهلت نداد و محکم رفت و خواهراش رو بغل کرد...بخاطر اونا هم که شده باید قوی میموند...
چه یونگ « میشه بلیم پیش...هقق مامان؟ تولوخدا
جیمین « ن...نه...
جیمین « بچه ها...من میرم یه سر و گوشی اب بدم...مراقب خودتون باشین هوم؟
چه یونگ « توروخدا نلو..*گریه...
جنی « هیش چیزی نیست من حواسم بهت هست ابجی کوچولو
جیمین لبخندی زد ازشون فاصله گرفت...اما چه یونگ بقدری وابسته جیمین بود که با گریه به سمتش رفت و دنبالش کرد...جیمین با صدای چه یونگ خواست اونا از اومدن منصرف کنه که صدای تیر نزدیکشون، قلبشون رو لرزوند...جیمین به پشت سر چه یونگ نگاهی کرد و با دیدن مادرشون که از دهنش خون میومد و دوتا تیر خورده بود و داشت میافتاد روبرو شد...تنها کاری که میتونست بکنه به سمت چه یونگ دوید و چشماش رو گرفت...با صدای افراد پدرش خیالش راحت شد...اما مادرش...کسی که قلبا عاشقش بود و همیشه به فکرش بود...مرگش رو با چشماش دید...جیمین خواهرش رو به بادیگارد سپرد تا ببره پیش جنی...و خودش با دو زانو هاش محکم روی زمین فرود اومد...قطرات اشک گونه های سردشو گرم میکرد...دستایش کوچیکش رو روی صورت خونی مادرش گذاشت...
جیمین « اوم...اوما...اوماا
مادر جیمین « پسر قش..قشنگم...می..میشه یه...یه قولی به...به مامانت بد...بدی؟
جیمین چیزی نمیگفت و گریه میکرد
مادرش ادامه داد « مراقب...خو...خواهرات باش...و.هر..هرچی که شد...از هیچکس...کینه...به دل...
چشماشو بست:)
جیمین یه پسر هفت ساله بی گناه که مرگ مادرشو جلوی چشماش دید...
جیمین «اوماااا...اومانییی....هققق اومااا
_قربان تموم شد...همسرش کشتیم
لوهان « چه غلطی کردیننن؟!
ناشناس « کار خوبی کردند...یادت باشه حرفه ما انتقام حرف اولو میزنه
لوهان « ولی بازم نباید همچین غلطی میکردیننن
ناشناس « کار خودشم تموم کن....
لوهان « نه نه نههه خودش نه...دوستمه...نمیخوام مث هیوکشین عذاب وجدان یه عمر رو تنم باشه...بچه هاش گناهی نکردن
ناشناس « اونی که کشته شد عزیز من بود! پس دراین مورد...تو حق نداری تصمیم بگیری...
_لوهان میخواستم نمیتونست کاری کنه...دستور کشته شدن هیجانگ قبل از این ها داده شده بود......
جیمین « تنها کاری که میتونستم بکنم پدر بود فقط...با لیان به سمت سالن اصلی میدویدیم...پدر پدر...وارد سالن اصلی شدم...تا حالاتوعمرم انقدر جنازه ندیدع بودم...لیان یدفعه وایساد...با تعجب سرمو بلند کردم و رد نگاهشو دنبال کردم...با دیدن جسم بیجون پدر و جای گلوله روی سرش و چشمای بستش دنیا برام تاریک شد...چطور توی یروز تکیه گاه هامو از دست دادم؟ با قدم های آهسته و لرزون به سمت جنازه پدر رفتم...اپا...اپا میدونم میشنوی...اپاااا اپااا هقققق من چیکار کنننممممم اپااا....
_گاهی اوضاع توی زندگی جوری نیست که تو دوست داشته باشی....
راوی « جیمین با رنگ پریده و چشم هایی ک رد اشک هنوز داشت به پیش خواهراش رفت...تنها امیدایی که داشت...
وقتی بهشون رسید با دیدن جنی که محکم چه یونگ رو بغل کرده بود و چشمای جفتشون از ترس بسته یود و میلرزیدند، آروم صداشون کرد
جیمین « دخترا...منم...من و لیان اینجاییم
چه یونگ « اوپ...اوپا هقق..آدم بدا لفتن؟ میسه چشامو باز کنم؟
جیمین «اوهوم...
جیمین مهلت نداد و محکم رفت و خواهراش رو بغل کرد...بخاطر اونا هم که شده باید قوی میموند...
چه یونگ « میشه بلیم پیش...هقق مامان؟ تولوخدا
جیمین « ن...نه...
۳۶.۵k
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.