p:37
بدون اینکه منتظر حرفی از طرفم باشه یقه مین وو رو چسبید
مین وو: هوی هوی چته تو
هیونجین:بهت هشدار میدم هر خری که میخوای باش حق نداری نزدیک آنیتا بشی(عصبی)
مین وو:آها اونوقت شما کی باشی؟(نیشخند)
تا همین الان داشت بهم ثابت میکرد که از رابطمون خبر داره ولی الان اینجوری داره خودشو به اون راه میزنه بین چه دیوونه هایی گیر افتادم
هیونجین:میخوای بهت نشون بدم کیم(نیشخند)
این عصبانیت هیونجین و خونسردیه مین وو بدجور میترسوندم،تا خواستم اقدامی برای جدا کردنشون کنم صدای جیغ داهی مانع شد و باعث شد ازهم جدا بشن
داهی: دارین چیکار میکنین؟بیاین بریم تو میخوان راجب زمان ازدواج صحبت کنن
همین که این حرفو زد هیونجین دستمو گرفت و به سمت رستوران راه افتاد و دنبالش کشیده میشدم
انیتا: میخوای چیکار کنی هیونجین خواهش میکنم ازت کاری نکن به ضرر جفتمون تموم شه
جوابی نداد و فقط سرعتشو بیشتر کرد تا هرچه زودتر پیش اونا برسه
※مین وو کجاست پس
مین وو:اینجام مامان
اونم اومد و کنار ما وایساد
جانگ:شماها چرا دست تو دست اومدین؟
هیونجین:فک کنم قرار بوده زمان ازدواجمونو تعیین کنین نه؟ولی باید بگم این اتفاق هیچوقت قرار نیست بیوفته
اینبار صدای پدر هیونجین درومد که با عصبانیت گفت
_چی داری میگی هیونجین بشین سرجات(داد)
هیونجین:واضح نگفتم؟من با داهی ازدواج نمیکنم البته انیتام با مین وو ازدواج نمیکنه اگرم ازدواجی قراره صورت بگیره بین من و اونه نه هیچکس دیگه ای
_هیونجین (داد)
※یعنی چی؟ چی داری میگی پسرجون؟
هیونجین: وای چتونه چرا هرچی میگم هیچی حالیتون نمیشه بابا من انیتارو دوست دارم و حاظر نیستم با کسی شریک بشم
انیتا:هیونجین بس کن توروخدا(بغض)
حالم بد شد ازین رفتار هیونجین رسما داشت اوضاع رو سخت تر میکرد برا هردومون
بدون اینکه منتظر واکنشی از طرفشون باشه همینطور که دستمو میکشید به سمت بیرون راه افتاد و کلی از رستوران دور شدیم
دستاشو بازکرد و سرشو بالا گرفت و نفس عمیقی کشیدو با خنده گفت
_اخیشش راحت شدم
انیتا:هه میفهمی چی داری میگی تو همه مونو به باد دادی روانی(داد)
هیونجین:چیه نکنه میخواستی با اون مین وو ازدواج کنی
انیتا: نه ولی.....
هیونجین: خب دیگه پس مشکلی نیست هرچند میخواستیم نمیزاشتم
انیتا: دیوونه ای واقعا الان چی باید جواب اونارو بدیم
هیونجین:اونش دیگه مهم نیست همینکه مجبور به اون ازدواج نیستیم کافیه الانم بیا بریم خونه من
انیتا:خونه تو چیکار دارم میرم خونه خودم
هیونجین:بیا بریم میفهمی
مین وو: هوی هوی چته تو
هیونجین:بهت هشدار میدم هر خری که میخوای باش حق نداری نزدیک آنیتا بشی(عصبی)
مین وو:آها اونوقت شما کی باشی؟(نیشخند)
تا همین الان داشت بهم ثابت میکرد که از رابطمون خبر داره ولی الان اینجوری داره خودشو به اون راه میزنه بین چه دیوونه هایی گیر افتادم
هیونجین:میخوای بهت نشون بدم کیم(نیشخند)
این عصبانیت هیونجین و خونسردیه مین وو بدجور میترسوندم،تا خواستم اقدامی برای جدا کردنشون کنم صدای جیغ داهی مانع شد و باعث شد ازهم جدا بشن
داهی: دارین چیکار میکنین؟بیاین بریم تو میخوان راجب زمان ازدواج صحبت کنن
همین که این حرفو زد هیونجین دستمو گرفت و به سمت رستوران راه افتاد و دنبالش کشیده میشدم
انیتا: میخوای چیکار کنی هیونجین خواهش میکنم ازت کاری نکن به ضرر جفتمون تموم شه
جوابی نداد و فقط سرعتشو بیشتر کرد تا هرچه زودتر پیش اونا برسه
※مین وو کجاست پس
مین وو:اینجام مامان
اونم اومد و کنار ما وایساد
جانگ:شماها چرا دست تو دست اومدین؟
هیونجین:فک کنم قرار بوده زمان ازدواجمونو تعیین کنین نه؟ولی باید بگم این اتفاق هیچوقت قرار نیست بیوفته
اینبار صدای پدر هیونجین درومد که با عصبانیت گفت
_چی داری میگی هیونجین بشین سرجات(داد)
هیونجین:واضح نگفتم؟من با داهی ازدواج نمیکنم البته انیتام با مین وو ازدواج نمیکنه اگرم ازدواجی قراره صورت بگیره بین من و اونه نه هیچکس دیگه ای
_هیونجین (داد)
※یعنی چی؟ چی داری میگی پسرجون؟
هیونجین: وای چتونه چرا هرچی میگم هیچی حالیتون نمیشه بابا من انیتارو دوست دارم و حاظر نیستم با کسی شریک بشم
انیتا:هیونجین بس کن توروخدا(بغض)
حالم بد شد ازین رفتار هیونجین رسما داشت اوضاع رو سخت تر میکرد برا هردومون
بدون اینکه منتظر واکنشی از طرفشون باشه همینطور که دستمو میکشید به سمت بیرون راه افتاد و کلی از رستوران دور شدیم
دستاشو بازکرد و سرشو بالا گرفت و نفس عمیقی کشیدو با خنده گفت
_اخیشش راحت شدم
انیتا:هه میفهمی چی داری میگی تو همه مونو به باد دادی روانی(داد)
هیونجین:چیه نکنه میخواستی با اون مین وو ازدواج کنی
انیتا: نه ولی.....
هیونجین: خب دیگه پس مشکلی نیست هرچند میخواستیم نمیزاشتم
انیتا: دیوونه ای واقعا الان چی باید جواب اونارو بدیم
هیونجین:اونش دیگه مهم نیست همینکه مجبور به اون ازدواج نیستیم کافیه الانم بیا بریم خونه من
انیتا:خونه تو چیکار دارم میرم خونه خودم
هیونجین:بیا بریم میفهمی
۷.۷k
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.