پارت ۲
ویو سانزو
دیدم ران و ریندو از اتاق بچه میان بیرون واقعا عجیبه ران که از بچه بدش میومد....
به طور ناخودآگاه رفتم داخل اتاق بچه بیدار بود انتظار داشتم منو ببینه بترسه ولی خندید خندش خیلی بامزه بود وایسا چی دارم میگم...
سانزو:کوچولو بنظرت ترسناک نیستم؟ چرا میخندی!؟
ویو نویسنده
بچه جوابی نداد و خندید دستشو طرف سانزو برد سانزو دستای کوچیک دخترک رو گرفت و نوازش کرد
ذهن سانزو:چه دستای کوچولو و نرمی داره....
سانزو آروم گهواره رو تکون داد و بچه خوابید
*مکان حال امارت
همه دور میز جمع شده بودن و تمام حواسشونو به ایزانا دادن
ایزانا:خوب انگار دختره بچه رئیس مافیایی بوده که کشتیم پس تمام مال و اموال میرسه بهش الان نزدیک******پول داخل حسابش داره و خوب بقیه چیز ها مثل اسلحه، بمب،مواد منفجره و... رو خودمون برداشتیم و کلی سود کردیم اسم بچه آملیا هست یه بیماری داره انگار پدر و مادرش از سر عشق بازی اونو به دنیا آوردن و داخل یه اتاق نگهش میداشتن یه پرستار دلش به حال املیا سوخت و اونو بزرگ کرد....
حرفای ایزانا که تموم شد همه سکوت کردن
حاله بدی از ران، مایکی، سانزو ميومد توی این مدت کم بهش وابسته شده بودن
*صدای گریه
ران و سانزو تا این صدا رو شنیدن با سرعت نور به سمت اتاق دخترک رفتن
این باعث تعجب اعضای بونتن شد
مایکی هم به آرومی به دنبال ران و سانزو رفت
سانزو املیا رو بغل کرد
سانزو:هیشش آروم باش گریه نکن*آروم سرشو ناز میکنه
ران:درست بغلش کن
سانزو:بیا خودت بلدی بغلش کن.........
.........................................
اهم......
گشادیم میاد پارت بدممممممممم
بعد اگه حوصلم شد پارت فیک دورایاکی کوچولو رو میدم🤣😑🚬
دیدم ران و ریندو از اتاق بچه میان بیرون واقعا عجیبه ران که از بچه بدش میومد....
به طور ناخودآگاه رفتم داخل اتاق بچه بیدار بود انتظار داشتم منو ببینه بترسه ولی خندید خندش خیلی بامزه بود وایسا چی دارم میگم...
سانزو:کوچولو بنظرت ترسناک نیستم؟ چرا میخندی!؟
ویو نویسنده
بچه جوابی نداد و خندید دستشو طرف سانزو برد سانزو دستای کوچیک دخترک رو گرفت و نوازش کرد
ذهن سانزو:چه دستای کوچولو و نرمی داره....
سانزو آروم گهواره رو تکون داد و بچه خوابید
*مکان حال امارت
همه دور میز جمع شده بودن و تمام حواسشونو به ایزانا دادن
ایزانا:خوب انگار دختره بچه رئیس مافیایی بوده که کشتیم پس تمام مال و اموال میرسه بهش الان نزدیک******پول داخل حسابش داره و خوب بقیه چیز ها مثل اسلحه، بمب،مواد منفجره و... رو خودمون برداشتیم و کلی سود کردیم اسم بچه آملیا هست یه بیماری داره انگار پدر و مادرش از سر عشق بازی اونو به دنیا آوردن و داخل یه اتاق نگهش میداشتن یه پرستار دلش به حال املیا سوخت و اونو بزرگ کرد....
حرفای ایزانا که تموم شد همه سکوت کردن
حاله بدی از ران، مایکی، سانزو ميومد توی این مدت کم بهش وابسته شده بودن
*صدای گریه
ران و سانزو تا این صدا رو شنیدن با سرعت نور به سمت اتاق دخترک رفتن
این باعث تعجب اعضای بونتن شد
مایکی هم به آرومی به دنبال ران و سانزو رفت
سانزو املیا رو بغل کرد
سانزو:هیشش آروم باش گریه نکن*آروم سرشو ناز میکنه
ران:درست بغلش کن
سانزو:بیا خودت بلدی بغلش کن.........
.........................................
اهم......
گشادیم میاد پارت بدممممممممم
بعد اگه حوصلم شد پارت فیک دورایاکی کوچولو رو میدم🤣😑🚬
۲.۰k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.