پارت ۱۷

هوا یکم سوز داشت بنابراین
بچه ها یکم قهوه خوردن ولی به جز ینفر
ی نفر که دیوونه بستنی بود بله ا.ت خانم
ایشون تو این هوا داشتن بستنی میخوردن
همه رفتم رو نیمکت نشستن چون همه جا نمیشدن به دو گروه شدن و یک گروه روی یک نمیکت اون یکی هم ی نیمکت
که کوک گفت
میخواستم ی چیزی بگم
×ا.ت بامن قرار میزاریی؟
همه دست زدن
ا.ت که هنوز تو شوک بود
به خودش اومد
اون خیلی وقت بود که منتظر همچین لحظه ای بود
-معلومه که آره
و پرید بغل جونگکوک
و در گوشش گفت خیلی دوست دارم
×منم همینطور بیب

‌ . . .

شب بود و هرکی خونه خودش بود
ا.ت با مامان و باباش این موضوع رو درمیون گذاشت
مادرش خیلی خوشحال شد بر خلاف پدرش
پدرش داد زد
تو حق نداری با اون تو رابطه باشی
-چراااا؟؟؟؟ چرااااااا؟؟؟ چرا انقدر عذابم میدی ؟؟؟
بابا ا.ت :( زد تو گوشش) به نفعته جداشی ازش
-نشم چی ؟؟؟ میکشی منو ؟
بابا ا.ت : تو ارزش مردن هم نداری در عوضش اون پسره عوضی رو میکشم
-هع به همین خیال باش
من دیگه تو این خونه نمیام
مامان خدافظ
وتو آقای کیم
فکر نکن چون پدرمی بهت رحم میکنم نه
در رو محکم بست ورفت

ا.ت ویو
به سمت عمارت خودم حرکت کردم و رفتم رو مبل نشستم که خوابم برد


. . .