عشق درسایه سلطنت پارت 143
تا خود صبح بیدار بودم و اصلا دوست نداشتم دیگه با تهیونگ رو بروشم..یه جورایی ازش خجالت میکشیدم
لیست رو دقیق مورد بررسی قرار دادم و میزان مالیات ها و کمک ها رو مشخص کردم..
قصد داشتم فردا بفرستمش برای مرحله اجرا وقتش بود ثروتمندا بلرزن و بدبختا یه کم آسایش پیدا کنن
خوشحال بودم که تهیونگ انقدر خوبه و برای مردمش احترام قايله..
اسم تهیونگ باعث میشد لرزی از چیزی که دیده بودم تو جونم بیوفته.. باز شب شد و من راه افتادم شنلم رو سر کردم و از اتاق زدم بیرون تو حیاط سرگردون قدم زدم که چشمم خورد به الاچیق وسط باغ که تهیونگ زیرش ایستاده بود..
توان جلو رفتن رو نداشتم.. پشتش بهم بود..
سریع رو برگردوندم که برم که انگار نامجون متوجهم شد و
تعظیمی کرد و گفت
نامجون: بانوی من...
برگشتم سمتش که تهیونگ هم همزمان با من برگشت..
دوتایی همزمان به هم خیره شدیم..
تهیونگ: باز دنبال آرامش راه افتادی؟
لبخند باریک بی اختیاری روی لب آوردم و یه قدم نزدیکش شدم و گفتم
تهیونگ: و باز بیخوابی شما رو راهی کرده؟
سرتکون داد..رفتم جلو تر..روبروش ایستادم و تعظیمی کردم
مری: چرا نمیتونین بخوابین؟
جدی سری به طرفین تکون داد و گفت
تهیونگ: نمیدونم..
و رفت روی میله الاچیق نشست..رفتم روبروش و نزدیکش ایستادم
تهیونگ: شاید اشتباهاتم نمیذاره بخوابم..
تهیونگ: شما آدم خوبی هستین..
نگاه ناباوراش رو بالا اورد و بهم دوخت بی اختیار این جمله رو گفته بودم.. تحمل نگاه شوکه و ناباورش رو نداشتم..
به باغ چشم دوختم ...
مری: همه خواب رو چیز بی معنی میدونن ولی میگم خواب معنا داره.. کسی که خوابش نمیبره یعنی ذهنش گیره و شايد...
تهیونگ: خوب؟
نگاش کردم
مری: فک نکنم اشتباهاتتون اونقدر بزرگ باشن که مانع خوابتون بشن.. شاید فقط دارین تقاص پس میدین..
تهیونگ: تقاص چی؟
مری: تقاص شاد نبودن رو یادمه یه شب بهم گفتین خیلی
چیزها خواستین ولی نصیبتون نشده..سلطنت نذاشته.. شاید دارین تقاص نداشتن اونها رو پس نمیدیم... شما تو زندگیتون به یه خورده تنش نیاز دارین خنده های بلند و از ته دل.. شیطنتت.. شور و نشاط..
تهیونگ: من دارمش. ادم شاد و شیطون و پر تنشم رو دارم...
کی بود؟ کی رو داشت؟ ضایع بود بپرسم کیه...
نگاش کردم و گفتم
مری: ولی اون شخص خودتون نیستین.. هستین؟
سرش رو خیره تو چشمم به معنی نه تکون داد..
بهش نزدیک تر شدم و گفتم
مری: زندگی به این سختی ها که شما سعی میکنین نشونش بدین نیست سرورم.. قبلا هم یه بار اینو گفتم..
و خندیدم و پر انرژی چرخی زدم و گفتم
مری: گاهی خیلی هم شیرینه.... نگاه کنین. بو بکشین... بوی گل میاد و باد قشنگی میوزه.. هوا اونقدر خوبه که میشه مثل یه پرنده پرواز کرد ...
تهیونگ: پرواز؟
مری: بله... پرواز.. همه چیز به طرز تفکر شما بستگی داره. به زاویه دیدتون...
نگاهی به اطراف دوختم که فکری تو سرم جرقه زد..
لبخند خبیثی زدم و گفتم
مری:..
لیست رو دقیق مورد بررسی قرار دادم و میزان مالیات ها و کمک ها رو مشخص کردم..
قصد داشتم فردا بفرستمش برای مرحله اجرا وقتش بود ثروتمندا بلرزن و بدبختا یه کم آسایش پیدا کنن
خوشحال بودم که تهیونگ انقدر خوبه و برای مردمش احترام قايله..
اسم تهیونگ باعث میشد لرزی از چیزی که دیده بودم تو جونم بیوفته.. باز شب شد و من راه افتادم شنلم رو سر کردم و از اتاق زدم بیرون تو حیاط سرگردون قدم زدم که چشمم خورد به الاچیق وسط باغ که تهیونگ زیرش ایستاده بود..
توان جلو رفتن رو نداشتم.. پشتش بهم بود..
سریع رو برگردوندم که برم که انگار نامجون متوجهم شد و
تعظیمی کرد و گفت
نامجون: بانوی من...
برگشتم سمتش که تهیونگ هم همزمان با من برگشت..
دوتایی همزمان به هم خیره شدیم..
تهیونگ: باز دنبال آرامش راه افتادی؟
لبخند باریک بی اختیاری روی لب آوردم و یه قدم نزدیکش شدم و گفتم
تهیونگ: و باز بیخوابی شما رو راهی کرده؟
سرتکون داد..رفتم جلو تر..روبروش ایستادم و تعظیمی کردم
مری: چرا نمیتونین بخوابین؟
جدی سری به طرفین تکون داد و گفت
تهیونگ: نمیدونم..
و رفت روی میله الاچیق نشست..رفتم روبروش و نزدیکش ایستادم
تهیونگ: شاید اشتباهاتم نمیذاره بخوابم..
تهیونگ: شما آدم خوبی هستین..
نگاه ناباوراش رو بالا اورد و بهم دوخت بی اختیار این جمله رو گفته بودم.. تحمل نگاه شوکه و ناباورش رو نداشتم..
به باغ چشم دوختم ...
مری: همه خواب رو چیز بی معنی میدونن ولی میگم خواب معنا داره.. کسی که خوابش نمیبره یعنی ذهنش گیره و شايد...
تهیونگ: خوب؟
نگاش کردم
مری: فک نکنم اشتباهاتتون اونقدر بزرگ باشن که مانع خوابتون بشن.. شاید فقط دارین تقاص پس میدین..
تهیونگ: تقاص چی؟
مری: تقاص شاد نبودن رو یادمه یه شب بهم گفتین خیلی
چیزها خواستین ولی نصیبتون نشده..سلطنت نذاشته.. شاید دارین تقاص نداشتن اونها رو پس نمیدیم... شما تو زندگیتون به یه خورده تنش نیاز دارین خنده های بلند و از ته دل.. شیطنتت.. شور و نشاط..
تهیونگ: من دارمش. ادم شاد و شیطون و پر تنشم رو دارم...
کی بود؟ کی رو داشت؟ ضایع بود بپرسم کیه...
نگاش کردم و گفتم
مری: ولی اون شخص خودتون نیستین.. هستین؟
سرش رو خیره تو چشمم به معنی نه تکون داد..
بهش نزدیک تر شدم و گفتم
مری: زندگی به این سختی ها که شما سعی میکنین نشونش بدین نیست سرورم.. قبلا هم یه بار اینو گفتم..
و خندیدم و پر انرژی چرخی زدم و گفتم
مری: گاهی خیلی هم شیرینه.... نگاه کنین. بو بکشین... بوی گل میاد و باد قشنگی میوزه.. هوا اونقدر خوبه که میشه مثل یه پرنده پرواز کرد ...
تهیونگ: پرواز؟
مری: بله... پرواز.. همه چیز به طرز تفکر شما بستگی داره. به زاویه دیدتون...
نگاهی به اطراف دوختم که فکری تو سرم جرقه زد..
لبخند خبیثی زدم و گفتم
مری:..
۱۱.۴k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.