قشنگ ترین عذاب من پارت ۲۲
قشنگ ترین عذاب من پارت ۲۲
ویو کوک
کوک : شایدم یکم مغزش تکون خورده /:
ته : ...م...من باید برم خونه(بی حال)
جیمین : مطمئنی حالت خوبه؟
ته : آره...باید برم
یونگی : میخوای قبلش بریم دکتر ببینم مغزت جا به جا شده یا...نه که خب البته نشده نه(لبخند مصنوعی و آروم)
با تغییر حالت تهیونگ یونگی ساکت شد و نشست
جیمین : باشه .. پس تو با کوک برو .. ما هم میریم خونه
کوک : ما هم؟(آروم رو به جیمین)
جیمین : مرض
وقتی جیمین و یونگی رفتن پاشدم و سعی کردم کمکش کنم
چند دقیقه همینطور بی حرکت وایستاده بود
رفتم کت و وسایلش رو برداشتم و دادم بهش
کوک : قربان لطفاً کت تون رو بپوشید . هوا خیلی سرده
نگاهی بهم انداخت و کت رو از دستم گرفت
میخواستم حرفی بزنم که صدای گوشیم بلند شد.
جیمین بود
کوک : بله؟
جیمین: جونگ کوک فعلا هیچی از قضیه کیم ویکتور و جعبه و... نگو
کوک : باشه...ولی اگر پرسید چی بگم؟(آروم)
جیمین : بگو من از قضیه خبر ندارم . خودم بعدا باهاش حرف میزنم
کوک : خیله خب...فعلا
سریع رفتم بیرون و کنارش راهم رو ادامه دادم
از نگهبان شرکت که خدافظی کرد رفتیم سمت ماشین
رسیدیم دم خونه اش .
ته : از فردا میای اینجا .
کوک : بله؟(تعجب)
ته : خوبه خودت هم دیدی همین چند روز چه بلاهایی سرم میومد . حتی تو خونه خودم هم امنیت ندارم ؛ پس از این به بعد به عنوان بادیگارد شخصی با من هرجا که میرم میای؛ حتی اگر خونم باشه
باه باه باه
از این به بعد قراره جالب شه 😈👍🏻
ویو کوک
کوک : شایدم یکم مغزش تکون خورده /:
ته : ...م...من باید برم خونه(بی حال)
جیمین : مطمئنی حالت خوبه؟
ته : آره...باید برم
یونگی : میخوای قبلش بریم دکتر ببینم مغزت جا به جا شده یا...نه که خب البته نشده نه(لبخند مصنوعی و آروم)
با تغییر حالت تهیونگ یونگی ساکت شد و نشست
جیمین : باشه .. پس تو با کوک برو .. ما هم میریم خونه
کوک : ما هم؟(آروم رو به جیمین)
جیمین : مرض
وقتی جیمین و یونگی رفتن پاشدم و سعی کردم کمکش کنم
چند دقیقه همینطور بی حرکت وایستاده بود
رفتم کت و وسایلش رو برداشتم و دادم بهش
کوک : قربان لطفاً کت تون رو بپوشید . هوا خیلی سرده
نگاهی بهم انداخت و کت رو از دستم گرفت
میخواستم حرفی بزنم که صدای گوشیم بلند شد.
جیمین بود
کوک : بله؟
جیمین: جونگ کوک فعلا هیچی از قضیه کیم ویکتور و جعبه و... نگو
کوک : باشه...ولی اگر پرسید چی بگم؟(آروم)
جیمین : بگو من از قضیه خبر ندارم . خودم بعدا باهاش حرف میزنم
کوک : خیله خب...فعلا
سریع رفتم بیرون و کنارش راهم رو ادامه دادم
از نگهبان شرکت که خدافظی کرد رفتیم سمت ماشین
رسیدیم دم خونه اش .
ته : از فردا میای اینجا .
کوک : بله؟(تعجب)
ته : خوبه خودت هم دیدی همین چند روز چه بلاهایی سرم میومد . حتی تو خونه خودم هم امنیت ندارم ؛ پس از این به بعد به عنوان بادیگارد شخصی با من هرجا که میرم میای؛ حتی اگر خونم باشه
باه باه باه
از این به بعد قراره جالب شه 😈👍🏻
۲.۲k
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.