فیک moon river 💙🌧پارت⁴⁷
دست های ظریف یئون رو توی دستام گرفتم و بهش زل زدم....
وون « سرورم نمیخواین استراحت کنید؟
کوک « چطور میتونم استراحت کنم اونم زمانی که یئون اینقدر حالش بده...وون کی میتونیم برگردیم پایتخت؟
وون « اگه نبرد فردا رو پیروز بشیم سپاه مینگ نابود میشه و میتونیم برگردیم...
کوک « افراد رو اماده کن...باید سریع برگردم پایتخت...
وون « اطاعت
کوک « یه کم تحمل کن یئون وقتی برگردیم پایتخت دیگه نمیزارم بلایی سرت بیاد
راوی « کوک لبخند غمگینی زد و دست فرشته ی زندگیش رو بوسید...تنها با پیروزی توی جنگ میتونست وجدانش رو به خاطر آسیبی که به یئون رسیده بود آروم کنه...کنار یئون خوابید و جسم کوچک دخترک رو بغل کرد...چشماشو بست و با بوی گل رز معشوقش به خواب رفت....
یئون « با حس تشنگی زیاد چشمام رو باز کردم و بوی آشنایی به مشمام خورد...وقتی هوش و حواسم برگشت دیدم کوک بغلم کرده...آغوشس اونقدر گرم و لذت بخش که اگه تشنه نبودم عمرا دل میکندم...چادر تاریک بود و این یعنی هنوز شبه...آروم جوری که کوک بیدار نشه از تخت پایین اومدم و کمی آب خوردم...سرگیجه و حالت تهوه لعنتی امونم رو بریده بود...نکن...نکنه باردارم...از آخرین باری که با کوک بودم یعنی شب تولدم سه هفته میگذره...اونقدر سرم گیج میرفت که روی زمین نشستم...اره با چندتا نفس عمیق درست میشه...اما نشد...گرمم بود..به ناچار اسم فرشته ی زندگیم رو صدا زدم....ک..وک...آییــ...کــ...وک..کوک...
راوی « اره این اولین باری بود که یئون کوک رو به اسم کوچیکش صدا میزد...تمام توان باقی مونده اش رو جمع کرد و بار دیگه اسم کوک رو صدا کرد
کوک « حس میکردم توهم زدم که یئون داره به اسم کوچیک صدام میزنه اما با شنیدن دوباره همون صدا که با ناله همراه بود از جا پریدم و با جسم مچاله شده یئون اون ور چادر مواجح شدم...ی..یئون...
یئون « م..میشه کمکم کنی دراز بکشم؟
کوک « چرا بلند شدی؟ تو بارداری ضعف شدیدم داری معلومه نمیتونی حرکت کنی...تو یه حرکت یئون رو که وزنی نداشت و مثل پر بود رو بغل کردم و خوابوندمش روی تخت...گرسنه نیستی؟ میخواهی مادرت رو خبر کنم؟ داری تو تب میسوزی..
یئون « با گفتن اینکه باردارم هاج و واج کوک رو نگاه میکردمــ...گ...گفتید باردارم
کوک « اره...بارداری اما اگه تحت مراقبت شدید نباشی هم خودت هم بچه از دست میرید...( دستای یئون رو توی دستاش گرفت) لطفا مراقب خودت و فندوق من باش..ـو مطمئن باش بعد از اینکه حالت خوب شد به خاطر اینکه جون فندوقم رو به خطر انداختی حسابی تنبیه ات میکنم
یئون « مشت بیجونی به سینه عضلانیش زدم و گفتم « قهرم..فندوق رو بیشتر دوست داری؟ مامانش چی؟
کوک « مامانش دختر بدی شده بابایی رو ناراحت کرده....
بچه ها سه.. چهار تا پارت دیگه این تموم میشه•-•]
وون « سرورم نمیخواین استراحت کنید؟
کوک « چطور میتونم استراحت کنم اونم زمانی که یئون اینقدر حالش بده...وون کی میتونیم برگردیم پایتخت؟
وون « اگه نبرد فردا رو پیروز بشیم سپاه مینگ نابود میشه و میتونیم برگردیم...
کوک « افراد رو اماده کن...باید سریع برگردم پایتخت...
وون « اطاعت
کوک « یه کم تحمل کن یئون وقتی برگردیم پایتخت دیگه نمیزارم بلایی سرت بیاد
راوی « کوک لبخند غمگینی زد و دست فرشته ی زندگیش رو بوسید...تنها با پیروزی توی جنگ میتونست وجدانش رو به خاطر آسیبی که به یئون رسیده بود آروم کنه...کنار یئون خوابید و جسم کوچک دخترک رو بغل کرد...چشماشو بست و با بوی گل رز معشوقش به خواب رفت....
یئون « با حس تشنگی زیاد چشمام رو باز کردم و بوی آشنایی به مشمام خورد...وقتی هوش و حواسم برگشت دیدم کوک بغلم کرده...آغوشس اونقدر گرم و لذت بخش که اگه تشنه نبودم عمرا دل میکندم...چادر تاریک بود و این یعنی هنوز شبه...آروم جوری که کوک بیدار نشه از تخت پایین اومدم و کمی آب خوردم...سرگیجه و حالت تهوه لعنتی امونم رو بریده بود...نکن...نکنه باردارم...از آخرین باری که با کوک بودم یعنی شب تولدم سه هفته میگذره...اونقدر سرم گیج میرفت که روی زمین نشستم...اره با چندتا نفس عمیق درست میشه...اما نشد...گرمم بود..به ناچار اسم فرشته ی زندگیم رو صدا زدم....ک..وک...آییــ...کــ...وک..کوک...
راوی « اره این اولین باری بود که یئون کوک رو به اسم کوچیکش صدا میزد...تمام توان باقی مونده اش رو جمع کرد و بار دیگه اسم کوک رو صدا کرد
کوک « حس میکردم توهم زدم که یئون داره به اسم کوچیک صدام میزنه اما با شنیدن دوباره همون صدا که با ناله همراه بود از جا پریدم و با جسم مچاله شده یئون اون ور چادر مواجح شدم...ی..یئون...
یئون « م..میشه کمکم کنی دراز بکشم؟
کوک « چرا بلند شدی؟ تو بارداری ضعف شدیدم داری معلومه نمیتونی حرکت کنی...تو یه حرکت یئون رو که وزنی نداشت و مثل پر بود رو بغل کردم و خوابوندمش روی تخت...گرسنه نیستی؟ میخواهی مادرت رو خبر کنم؟ داری تو تب میسوزی..
یئون « با گفتن اینکه باردارم هاج و واج کوک رو نگاه میکردمــ...گ...گفتید باردارم
کوک « اره...بارداری اما اگه تحت مراقبت شدید نباشی هم خودت هم بچه از دست میرید...( دستای یئون رو توی دستاش گرفت) لطفا مراقب خودت و فندوق من باش..ـو مطمئن باش بعد از اینکه حالت خوب شد به خاطر اینکه جون فندوقم رو به خطر انداختی حسابی تنبیه ات میکنم
یئون « مشت بیجونی به سینه عضلانیش زدم و گفتم « قهرم..فندوق رو بیشتر دوست داری؟ مامانش چی؟
کوک « مامانش دختر بدی شده بابایی رو ناراحت کرده....
بچه ها سه.. چهار تا پارت دیگه این تموم میشه•-•]
۸۲.۰k
۱۶ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.