bad girl p: 159
اره هوسوک اون برادری بود که بابا ازش حرف میزد باید به یوهانم میگفتم
بعد نیم ساعت اومدن داخل ولی چهره هاشون نشون میداد خیلی بهم ریختن
هانا: یوهان ی چیزی فهمیدم
یوهان اومد رو کاناپه کنار تخت نشست و اون پسر خرگوشه ام روی صندلی که کنارم بود نشست و نامجونم کنار یوهان
یوهان: چی فهمیدی
هانا: فهمیدم اون مین هیوک(اسم برادرشون) که بابا میگف کیه
چهرش متعجب شد
یوهان: از کجا فهمیدی؟ کیه
هانا: هوسوک، کیم کیوجین و جانگ دوست بودن و ازش پرسیدم که گف بهم
همشون تعجب کرده بودن
روبع اون پسر خرگوشه کردمو گفتم
هانا: فقط تو کی هستی
حس میکنم از حرفم ناراحت شد ولی خب من حرفه بدی نزدم
کوک: جئون جونگ کوک ام(بغض)
دلیل بغض کردنشو نمیفهمیدم
هانا: اها خب تو چیه من میشی
با همون بغضی که معنیشو نمیفهمیدم گف
کوک: دوست بچگیتم(بغض)
سوالم اینجا بود که اگه اون دوست بچگیم بود چرا اصلا یادم نمیومد
هانا: پس چرا تورو یادم نمیاد
انگار دیگه از شدت بغض نمیتونست حرف بزنه و گریش گرف
با شصتم اشکایی که صورتشو خیس کرده بودن پاک کردم
هانا: چرا گریه میکنی؟
همینجوری که اشکاشو پاک میکرد گف
کوک: چیزی نیس
هانا:اگه چیزی نیس پس چرا گریه میکنی
کوک: یاد ی چیزی افتادم واسه همین
هانا: اها، فقط ببینم چرا من تورو یادم نمیاد
یوهان: تو جونگ کوکو فراموش کردی
هانا: پس چطور شماهارو یادمه
نامی: چون کوک اخرین کسی بود که دیدیش واسه همین فقط اونو فراموش کردی
هانا: کجا دیدمش
یوهان: یادت نمیاد اون بعد تو سریع پرید تو دریا و اووردت بیرون؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم به معنی نه
بعد نیم ساعت اومدن داخل ولی چهره هاشون نشون میداد خیلی بهم ریختن
هانا: یوهان ی چیزی فهمیدم
یوهان اومد رو کاناپه کنار تخت نشست و اون پسر خرگوشه ام روی صندلی که کنارم بود نشست و نامجونم کنار یوهان
یوهان: چی فهمیدی
هانا: فهمیدم اون مین هیوک(اسم برادرشون) که بابا میگف کیه
چهرش متعجب شد
یوهان: از کجا فهمیدی؟ کیه
هانا: هوسوک، کیم کیوجین و جانگ دوست بودن و ازش پرسیدم که گف بهم
همشون تعجب کرده بودن
روبع اون پسر خرگوشه کردمو گفتم
هانا: فقط تو کی هستی
حس میکنم از حرفم ناراحت شد ولی خب من حرفه بدی نزدم
کوک: جئون جونگ کوک ام(بغض)
دلیل بغض کردنشو نمیفهمیدم
هانا: اها خب تو چیه من میشی
با همون بغضی که معنیشو نمیفهمیدم گف
کوک: دوست بچگیتم(بغض)
سوالم اینجا بود که اگه اون دوست بچگیم بود چرا اصلا یادم نمیومد
هانا: پس چرا تورو یادم نمیاد
انگار دیگه از شدت بغض نمیتونست حرف بزنه و گریش گرف
با شصتم اشکایی که صورتشو خیس کرده بودن پاک کردم
هانا: چرا گریه میکنی؟
همینجوری که اشکاشو پاک میکرد گف
کوک: چیزی نیس
هانا:اگه چیزی نیس پس چرا گریه میکنی
کوک: یاد ی چیزی افتادم واسه همین
هانا: اها، فقط ببینم چرا من تورو یادم نمیاد
یوهان: تو جونگ کوکو فراموش کردی
هانا: پس چطور شماهارو یادمه
نامی: چون کوک اخرین کسی بود که دیدیش واسه همین فقط اونو فراموش کردی
هانا: کجا دیدمش
یوهان: یادت نمیاد اون بعد تو سریع پرید تو دریا و اووردت بیرون؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم به معنی نه
۴.۹k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.